داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
صفحه 11 از 23 • 1 ... 7 ... 10, 11, 12 ... 17 ... 23
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
زيبا بود
فرهاد- دوست گفتگوی لاک پشتی
- تشکر : 4
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی.
اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!
دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی
و سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی
پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟
لقمان جواب داد:
اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد .
اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است .
و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای می گیری و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست .
angelina- کاربر متوسط لاک پشتی
- تشکر : 0
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
کوچک تر که بودم
فکر مي کردم باران اشک خداست
ولي مگر خدا هم گريه می کنه چرا بايد دل خدا بگيره!!!!
دوست داشتم زير باران قدم بزنم
تا بوي خدا را حس کنم
اشک خدا را در یک کاسه جمع کنم تا هر وقت دلم گرفت
کمي بنوشم تا پاک و آسمانی شوم!!!
آسمان که خاکستری می شد دل منم ابری می شد
حس ميکرم که آدمها دل خدا را شکستند
و يا از ياد خدا غافل شدند
همه می گفتند باران رحمت خداست
ولي حس کودکانهء من می گفت:
خدا دلش از دست آدمها گرفته. . .
http://www.beautigirls.blogfa.com/
honey- همکار گفتگوی لاک پشتی
- تشکر : 5
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
زن و شوهر جوانی که تازه ازدواج کرده بودند و برای تبرک و گرفتن نصیحتی از شیوانا نزد او رفتند.
شیوانا به حرمت زوج جوان از جا برخاست و آنها را کنار خود نشاند و از مرد پرسید : تو چقدر همسرت را دوست داری!؟
مرد جوان لبخندی زد و گفت: تا سرحد مرگ او را می پرستم! و تا ابد هم چنین خواهم بود!
شیوانا از زن پرسید: تو چطور! به همسرت تا چه اندازه علاقه داری!؟
زن شرمناک تبسمی کرد و گفت : من هم مانند او تا سرحد مرگ دوستش دارم و تا زمان مرگ از او جدا نخواهم شد و هرگز از این احساسم نسبت به او کاسته نخواهد شد.
شیوانا تبسمی کرد و گفت: بدانید که در طول زندگی زناشویی شما لحظاتی رخ می دهند که از یکدیگر تا سرحد مرگ متنفر خواهید شد و اصلا هیچ نشانه ای از علاقه الآنتان در دل خود پیدا نخواهید کرد.
در آن لحظات حتی حاضرنخواهید بود که یک لحظه چهره همدیگر را ببینید.
اما در آن لحظات عجله نکنید و بگذارید ابرهای ناپایدار نفرت از آسمان عشق شما پراکنده شوند و دوباره خورشید محبت بر کانون گرمتان پرتوافکنی کند.
در این ایام اصلا به فکر جدایی نیافتید و بدانید که "تاسرحد مرگ متنفر بودن" تاوانی است که برای "تا سرحد مرگ دوست داشتن"می پردازید.
عشق و نفرت دو انتهای آونگ زندگی هستند که اگر زیاد به کرانه ها بچسبید ، این هردو احساس را در زندگی تجربه خواهید کرد.
سعی کنید همیشه حالت تعادل را حفظ کنید و تا لحظه مرگ لحظه ای از هم جدا نشوید...
فریده- کاربر باسابقه لاک پشتی
- تشکر : 2
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
مادر من فقط يک چشم داشت. من از اون متنفر بودم … اون هميشه مايه خجالت من بود
اون براي امرار معاش خانواده براي معلم ها و بچه مدرسه اي ها غذا مي پخت
يک روز اون اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره
خيلي خجالت کشيدم. آخه اون چطور تونست اين کار رو بامن بکنه ؟
به روي خودم نياوردم، فقط با تنفر بهش يه نگاه کردم و فورا از اونجا دور شدم
روز بعد يکي از همکلاسي ها منو مسخره کرد و گفت، هووو، مامان تو فقط يک چشم داره!
فقط دلم ميخواست يک جوري خودم رو گم و گور کنم.
کاش زمين دهن وا ميکرد و منو مي بلعيد ، کاش مادرم يه جوري گم و گور ميشد
روز بعد بهش گفتم، اگه واقعا ميخواي منو شاد و خوشحال کني چرا نمي ميري ؟!!!
اون هيچ جوابي نداد….
حتي يک لحظه هم راجع به حرفي که زدم فکر نکردم، چون خيلي عصباني بودم.
احساسات اون براي من هيچ اهميتي نداشت
دلم ميخواست از اون خونه برم و ديگه هيچ کاري با اون نداشته باشم
سخت درس خوندم و موفق شدم براي ادامه تحصيل به سنگاپور برم
اونجا ازدواج کردم، واسه خودم خونه خريدم، زن و بچه و زندگي
از زندگي، بچه ها و آسايشي که داشتم خوشحال بودم
تا اينکه يه روز مادرم اومد به ديدن من
اون سالها منو نديده بود و همينطور نوه هاشو
وقتي ايستاده بود دم در، بچه ها به اون خنديدند
و من سرش داد کشيدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بياد اينجا اونم بي خبر
سرش داد زدم، چطور جرات کردي بياي به خونه من و بچه ها رو بترسوني؟!
گم شو از اينجا! همين حالا
اون به آرامي جواب داد، اوه خيلي معذرت ميخوام.
مثل اينکه آدرس رو عوضي اومدم، و بعد فورا رفت و از نظر ناپديد شد
يک روز، يک دعوت نامه اومد در خونه من در سنگاپور
براي شرکت در جشن تجديد ديدار دانش آموزان مدرسه
ولي من به همسرم به دروغ گفتم که به يک سفر کاري ميرم
بعد از مراسم، رفتم به اون کلبه قديمي خودمون البته فقط از روي کنجکاوي
همسايه ها گفتن که اون مرده
ولي من حتي يک قطره اشک هم نريختم
اونا يک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن
متن نامه:
اي عزيزترين پسر من، من هميشه به فکر تو بوده ام.
منو ببخش که به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم
خيلي خوشحال شدم وقتي شنيدم داري مياي اينجا
ولي من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بيام تو رو ببينم
وقتي داشتي بزرگ ميشدي از اينکه دائم باعث خجالت تو شدم خيلي متاسفم
آخه ميدوني … وقتي تو خيلي کوچيک بودي، تو يه تصادف، يک چشمت رو از دست دادي
به عنوان يک مادر، نمي تونستم تحمل کنم و ببينم که تو داري بزرگ ميشي با يک چشم
بنابراين چشم خودم رو دادم به تو
براي من اقتخار بود که پسرم ميتونست با اون چشم به جاي من دنياي جديد رو بطور کامل ببينه
با همه عشق و علاقه من به تو
مادرت
اين مطلب آخرين بار توسط marye در 5/18/2010, 10:10 ، و در مجموع 1 بار ويرايش شده است.
مرضیه- مدیر گفتگوی لاک پشتی
- تشکر : 29
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
حتما یک نام برای داستانتان بگذارید
و قبل از اینکه داستان جدیدی بگذارید به صفحه اول رفته و ببینید تکراری نباشد
از این به بعد داستانهای تکراری حذف خواهد شد
موفق باشید
Sahra- دوست گفتگوی لاک پشتی
- تشکر : 2
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
در نیویورک، بروکلین، مدرسه ای هست که مربوط به بچه های دارای ناتوانی ذهنی است. در ضیافت شامی که مربوط به جمع آوری کمک مالی برای مدرسه بود، پدر یکی از این بچه ها نطقی کرد که هرگز برای شنوندگان آن فراموش نمی شود... او با گریه فریاد زد: کمال در بچه من "شایا" کجاست؟ هرچیزی که خدا می آفریند کامل است. اما بچه من نمی تونه چیزهایی رو بفهمه که بقیه بچه ها می تونند. بچه من نمی تونه چهره ها و چیزهایی رو که دیده مثل بقیه بچه ها بیاد بیاره.کمال خدا در مورد شایا کجاست ؟! افرادی که در جمع بودند شوکه و اندوهگین شدند ... پدر شایا ادامه داد: به اعتقاد من هنگامی که خدا بچه ای شبیه شایا را به دنیا می آورد، کمال اون بچه در روشی هست که دیگران با اون رفتار می کنند و سپس داستان زیر را درباره شایا گفت:
یک روز که شایا و پدرش در پارکی قدم می زدند تعدادی بچه را دید که بیسبال بازی می کردند. شایا پرسید : بابا به نظرت اونا منو بازی میدن...؟! پدر شایا می دونست که پسرش بازی بلد نیست و احتمالاً بچه ها اونو تو تیمشون نمی خوان، اما او فهمید که اگه پسرش برای بازی پذیرفته بشه، حس یکی بودن با اون بچه ها می کنه. پس به یکی از بچه ها نزدیک شد و پرسید : آیا شایا می تونه بازی کنه؟! اون بچه به هم تیمی هاش نگاه کرد که نظر آنها رو بخواهد ولی جوابی نگرفت و خودش گفت: ما 6 امتیاز عقب هستیم و بازی در راند 9 است. فکر می کنم اون بتونه در تیم ما باشه و ما تلاش می کنیم اونو در راند 9 بازی بدیم....
درنهایت تعجب، چوب بیسبال رو به شایا دادند! همه می دونستند که این غیر ممکنه زیرا شایا حتی بلد نیست که چطوری چوب رو بگیره! اما همینکه شایا برای زدن ضربه رفت ، توپ گیر چند قدمی نزدیک شد تا توپ رو خیلی اروم بیاندازه که شایا حداقل بتونه ضربه ارومی بزنه...اولین توپ که پرتاب شد، شایا ناشیانه زد و از دست داد! یکی از هم تیمی های شایا نزدیک شد و دوتایی چوب رو گرفتند و روبروی پرتاب کن ایستادند. توپگیر دوباره چند قدمی جلو آمد و اروم توپ رو انداخت. شایا و هم تیمیش ضربه آرومی زدند و توپ نزدیک توپگیر افتاد، توپگیر توپ رو برداشت و می تونست به اولین نفر تیمش بده و شایا باید بیرون می رفت و بازی تمام می شد...اما بجای اینکار، اون توپ رو جایی دور از نفر اول تیمش انداخت و همه داد زدند : شایا، برو به خط اول، برو به خط اول!!! تا به حال شایا به خط اول ندویده بود! شایا هیجان زده و با شوق خط عرضی رو با شتاب دوید. وقتی که شایا به خط اول رسید، بازیکنی که اونجا بود می تونست توپ رو جایی پرتاب کنه که امتیاز بگیره و شایا از زمین بره بیرون، ولی فهمید که چرا توپگیر توپ رو اونجا انداخته! توپ رو بلند اونور خط سوم پرت کرد و همه داد زدند : بدو به خط 2، بدو به خط 2 !!! شایا بسمت خط دوم دوید. دراین هنگام بقیه بچه ها در خط خانه هیجان زده و مشتاق حلقه زده بودند.. همینکه شایا به خط دوم رسید، همه داد زدند : برو به 3 !!! وقتی به 3 رسید، افراد هر دو تیم دنبالش دویدند و فریاد زدند: شایا، برو به خط خانه...! شایا به خط خانه دوید و همه 18 بازیکن شایا رو مثل یک قهرمان رو دوششان گرفتنند مانند اینکه اون یک ضربه خیلی عالی زده و کل تیم برنده شده باشه...
پدر شایا درحالیکه اشک در چشم هایش بود گفت:
اون 18 پسر به کمال رسیدند...
spider- کاربر خیلی فعال لاک پشتی
- تشکر : 2
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
گفتم: خدای من، دقایقی بود در زندگانیم که هوس می کردم سر سنگینم را که پر از دغدغه دیروز بود و هراس فردا، بر شانه های صبورت بگذارم، آرام برایت بگویم و بگریم، در آن لحظات شانه های تو کجا بود؟
گفت: عزیزتر از هر چه هست، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی، که در تمام لحظات بودنت برمن تکیه کرده بودی، من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه هستی، من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد، با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم.
گفتم: پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی، اینگونه زار بگریم؟
گفت: عزیزتر از هر چه هست، اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید عروج می کند، اشکهایت به من رسید و من یکی یکی بر زنگارهای روحت ریختم تا باز هم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان، چرا که تنها اینگونه می شود تا همیشه شاد بود.
گفتم: آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشته بودی؟
گفت: بارها صدایت کردم، آرام گفتم از این راه نرو که به جایی نمی رسی، تو هرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد بلند من بود که عزیزتر از هر چه هست از این راه نرو که به ناکجاآباد هم نخواهی رسید.
گفتم: پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی؟
گفت: روزیت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی، پناهت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی، بارها گل برایت فرستادم، کلامی نگفتی، می خواستم برایم بگویی و حرف بزنی. آخر تو بنده من بودی چاره ای نبود جز نزول درد که تنها اینگونه شد تو صدایم کردی.
گفتم: پس چرا همان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی؟
گفت: اول بار که گفتی خدا آن چنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم، تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر، من می دانستم تو بعد از علاج درد بر خدا گفتن اصرار نمی کنی وگرنه همان بار اول شفایت می دادم.
گفتم: مهربانترین خدا، دوست دارمت ...
گفت: عزیزتر از هر چه هست من دوست تر دارمت ...
فریده- کاربر باسابقه لاک پشتی
- تشکر : 2
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
masi- دوست گفتگوی لاک پشتی
- تشکر : 0
حکایت و داستان
میگویند زنها در موفقیت و پیشرفت شوهرانشان نقش بسزایی دارند ...
ساعد مراغهای از نخست وزیران دوران پهلوی نقل کرده بود:
زمانی که نایب کنسول شدم با خوشحالی پیش زنم آمدم و این خبر داغ را به اطلاع سرکار خانم رساندم.
اما وی با بیاعتنایی تمام سری جنباند و گفت: "خاک بر سرت کنند؛ فلانی کنسول است؛ تو نایب کنسولی؟!"
گذشت و چندی بعد کنسول شدیم و رفتیم پیش خانم. آن هم با قیافهایی حق به جانب.
باز خانم ما را تحویل نگرفت و گفت: "خاک بر سرت کنند؛ فلانی معاون وزارت امور خارجه است و تو کنسولی؟!"
شدیم معاون وزارت امور خارجه که خانم باز گفت: "خاک بر سرت؛ فلانی وزیر امور خارجه است و تو ...؟!"
شدیم وزیر امور خارجه و گفت: "فلانی نخست وزیر است ... خاک بر سرت کنند!!!"
القصه آنکه شدیم نخست وزیر و این بار با گامهای مطمئن به خانه رفتم و منتظر بودم که خانم حسابی یکه بخورد و به عذر خواهی بیفتد.
تا این خبر را دادم به من نگاهی کرد؛ سری جنباند و آهی کشید و گفت: "خاک بر سر ملتی که تو نخست وزیرش باشی!!!"
سلام.این اولین پست منه, امیدوارم براتون جالب باشه
مرکز خرید شوهر:
یک مرکز خرید وجود داشت که زنان می توانستند به آنجا بروند و مردی را انتخاب کنند که شوهر آنان باشد. این مرکز، پنج طبقه داشت و هر چه که به طبقات بالاتر می رفتند خصوصیات مثبت مردان بیشتر میشد. اما اگر در طبقه ای دری را باز می کردند باید حتما آن مرد را انتخاب می کردند و اگر به طبقه ی بالاتر می رفتند دیگر اجازه ی برگشت نداشتند و هرکس فقط یک بار می توانست از این مرکز استفاده کند.
روزی دو دختر که با هم دوست بودند به این مرکز خرید رفتند تا شوهر مورد نظر خود را پیدا کنند.
در اولین طبقه، بر روی دری نوشته بود: "این مردان، شغل و بچه های دوست داشتنی دارند."
دختری که تابلو را خوانده بود گفت: "خوب، بهتر از کار داشتن یا بچه نداشتن است ولی دوست دارم ببینیم بالاتری ها چگونه اند؟"
پس به طبقه ی بالایی رفتند …
در طبقه ی دوم نوشته بود: "این مردان، شغلی با حقوق زیاد، بچه های دوست داشتنی و چهره ی زیبا دارند."
دختر گفت: "هوووومممم … طبقه بالاتر چه جوریه …؟"
طبقه ی سوم: "این مردان شغلی با حقوق زیاد، بچه های دوست داشتنی و چهره ی زیبا دارند و در کارهای خانه نیز به شما کمک می کنند."
دختر: "وای … چقدر وسوسه انگیز … ولی بریم بالاتر." و دوباره رفتند …
طبقه ی چهارم: "این مردان شغلی با حقوق زیاد و بچه های دوست داشتنی دارند. دارای چهره ای زیبا هستند. همچنین در کارهای خانه نیز به شما کمک می کنند و اهداف عالی در زندگی دارند."
آن دو دختر واقعا به وجد آمده بودند …
دختر: "وای چقدر خوب. پس چه چیزی ممکنه در طبقه ی آخر باشه؟"
پس به طبقه ی پنجم رفتند …
آنجا نوشته بود: "این طبقه فقط برای این است که ثابت کند زنان راضی شدنی نیستند! از این که به مرکز ما آمدید متشکریم و روز خوبی را برای شما آرزومندیم!"
دلیل جالب زنان افغانی برای اینکه چرا 5 قدم از همسرانشان عقبتر راه میروند!
خانم باربارا والترز كه از مجریان بسیار سرشناس تلویزیون های معتبر آمریكاست سالها پیش از شروع مبارزات آزادی طلبانه افغانستان داستانی مربوط به نقشهای جنسیتی در كابل تهیه كرد.
در سفری كه به افغانستان داشت متوجه شده بود كه زنان همواره و بطور سنتی 5 قدم عقب تر از همسرانشان راه میروند.
خانم والترز اخیرا نیز سفری به كابل داشت ملاحظه كرد كه هنوز هم زنان پشت سر همسران خود قدم بر میدارند و علی رغم كنار زدن رژیم طالبان، زنان شادمانه سنت قدیمیرا پاس میدارند.
خانم والترز به یكی از این زنان نزدیك شده و میپرسد: چرا شما زنان اینقدر خوشحالید از اینكه سنت دیرین را كه زمانی برای از میان برداشتنش تلاش میكردید همچنان ادامه میدهید؟
این زن مستقیم به چشمان خانم والترز خیره شده و میگوید: بخاطر مینهای زمینی!
نكته اخلاقی: مهم نیست كه به چه زبانی حرف بزنید و یا به كجا بروید فقط بدانید پشت سر هر مردی یك زن باهوش قرار دارد.
شرلوک هولمز:
شرلوک هولمز کارآگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودند صحرا نوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند. نیمه های شب هولمز بیدار شد و آسمان را نگریست. بعد واتسون را بیدار کرد و گفت: نگاهی به آن بالا بینداز و به من بگو چه می بینی؟
واتسون گفت: میلیونها ستاره می بینم.
هولمز گفت: چه نتیجه میگیری؟
واتسون گفت: از لحاظ روحانی نتیجه می گیرم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در این دنیا حقیریم.
از لحاظ ستاره شناسی نتیجه می گیریم که زهره در برج مشتری است، پس باید اوایل تابستان باشد.
از لحاظ فیزیکی، نتیجه میگیریم که مریخ در محاذات قطب است، پس ساعت باید حدود سه نیمه شب باشد.
شرلوک هولمز قدری فکر کرد و گفت: واتسون تو احمقی بیش نیستی. نتیجه اول و مهمی که باید بگیری اینست که چادر ما را دزدیده اند!
بله، در زندگی همه ما بعضی وقتها بهترین و ساده ترین جواب و راه حل کنار دستمونه، ولی این قدر به دور دستها نگاه میکنیم که آن را نمی بینیم.
sedigheh.h- کاربر تازه وارد لاک پشتی
- تشکر : 0
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
صدیقه عزیز به گفتگوی لاک پشتی خوش اومدی همه داستانها زیبا بود ولی داستان اولی خیلی خیلی خنده دار بود. مرسی
فریده- کاربر باسابقه لاک پشتی
- تشکر : 2
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
می گویند کشاورزی افریقایی در مزرعه اش زندگی خوب و خوشی را با همسر و فرزندانش داشت.
یک روز شنید که در بخشی از افریقا معادن الماسی کشف شده اند و مردمی که به آنجا رفته اند ، با کشف الماس به ثروتی افسانه ای دست یافته اند .
او که از شنیدن این خبر هیجان زده شده بود ، تصمیم گرفت برای کشف معدنی الماس به آنجا برود.
بنابر این زن و فرزندانش را به دوستی سپرد و مزرعه اش را فروخت و عازم سفر شد .
او به مدت ده سال افریقا را زیر پا می گذارد و عاقبت به دنبال بی پولی ، تنهایی و یاس و نومیدی خود را در دریا غرق می کند...
اما زارع جدیدی که مزرعه را خریده بود ، روزی در کنار رودخانه ای که از وسط مزرعه میگذشت ، چشمش به تکه سنگی افتاد که درخشش عجیبی داشت .
او سنگ را برداشت و به نزد جواهر سازی برد . مرد جواهر ساز با دیدن سنگ گفت که آن سنگ الماسی است که نمی توان قیمتی بر آن نهاد.
مرد زارع به محلی که سنگ را پیدا کرده بود رفت و متوجه شد سرتاسر مزرعه پر از سنگهای الماسی است که برای درخشیدن نیاز به تراش و صیقل داشتند...
مرد زارع پیشین بدون آنکه زیر پای خود را نگاه کند ، برای کشف الماس تمام افریقا را زیر پا گذاشته بود، حال آنکه در معدنی از الماس زندگی می کرد !
فریده- کاربر باسابقه لاک پشتی
- تشکر : 2
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
جغدي روي كنگره هاي قديمي دنيا نشسته بود. زندگي را تماشا ميكرد. رفتن و ردپاي آن را. و آدمهايي را مي ديد كه به سنگ و ستون، به در و ديوار دل مي بندند. جغد اما مي دانست كه سنگ ها ترك مي خورند، ستون ها فرو مي ريزند، درها مي شكنند و ديوارها خراب مي شوند. او بارها و بارها تاجهاي شكسته، غرورهاي تكه پاره شده را لابلاي خاكروبه هاي كاخ دنيا ديده بود. او هميشه آوازهايي درباره دنيا و ناپايداري اش مي خواند و فكر مي كرد شايد پرده هاي ضخيم دل آدمها، با اين آواز كمي بلرزد.
روزي كبوتري از آن حوالي رد مي شد، آواز جغد را كه شنيد، گفت: بهتر است سكوت كني و آواز نخواني. آدمها آوازت را دوست ندارند. غمگين شان مي كني. دوستت ندارند. مي گويند بديمني و بدشگون و جز خبر بد، چيزي نداري.
قلب جغد پير شكست و ديگر آواز نخواند.
سكوت او آسمان را افسرده كرد. آن وقت خدا به جغد گفت: آوازخوان كنگره هاي خاكي من! پس چرا ديگر آواز نمي خواني؟ دل آسمانم گرفته است.
جغد گفت: خدايا! آدمهايت مرا و آوازهايم را دوست ندارند.
خدا گفت: آوازهاي تو بوي دل كندن مي دهد و آدمها عاشق دل بستن اند. دل بستن به هر چيز كوچك و هر چيز بزرگ. تو مرغ تماشا و انديشه اي! و آن كه مي بيند و مي انديشد، به هيچ چيز دل نمي بندد. دل نبستن سخت ترين و قشنگ ترين كار دنياست. اما تو بخوان و هميشه بخوان كه آواز تو حقيقت است و طعم حقيقت تلخ.
جغد به خاطر خدا باز هم بر كنگره هاي دنيا مي خواند و آنكس كه مي فهمد، مي داند آواز او پيغام خداست.
niloofar20- کاربر باسابقه لاک پشتی
- تشکر : 4
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
فریده جان و نیلوفر جاب بسیار جالب بودند.سپاس و درود فراوان
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
شاید فردا دیر باشد
روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی همکلاسی هایشان را بر روی دو ورق کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قرار دهند .
سپس از آنها خواست که درباره قشنگترین چیزی که میتوانند در مورد هرکدام از همکلاسی هایشان بگویند ، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند .
بقیه وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هرکدام از دانش آموزان پس از اتمام ،برگه های خود را به معلم تحویل داده ، کلاس را ترک کردند .
روز شنبه ، معلم نام هر کدام از دانش آموزان را در برگه ای جداگانه نوشت ، وسپس تمام نظرات بچه های دیگر در مورد هر دانش آموز را در زیر اسم آنها نوشت .
روز دوشنبه ، معلم برگه مربوط به هر دانش آموز را تحویل داد .
شادی خاصی کلاس را فرا گرفت .
معلم این زمزمه ها را از کلاس شنید " واقعا ؟ "
"من هرگز نمی دانستم که دیگران به وجود من اهمیت می دهند! "
"من نمی دانستم که دیگران اینقدر مرا دوست دارند . "
دیگر صحبتی ار آن برگه ها نشد .
معلم نیز ندانست که آیا آنها بعد از کلاس با والدینشان در مورد موضوع کلاس به بحث وصحبت پرداختند یا نه ، به هر حال برایش مهم نبود .
آن تکلیف هدف معلم را بر آورده کرده بود .دانش آموزان از خود و تک تک همکلاسی هایشان راضی بودند با گذشت سالها بچه های کلاس از یکدیگر دورافتادند .
.............
چند سال بعد ، یکی از دانش آموزان درجنگ ویتنام کشته شد . و معلمش در مراسم خاکسپاری او شرکت کرد .
او تابحال ، یک سرباز ارتشی را در تابوت ندیده بود ... پسر کشته شده ، جوان خوش قیافه وبرازنده ای به نظر می رسید .
کلیسا مملو از دوستان سرباز بود . دوستانش با عبور از کنار تابوت وی ، مراسم وداع را بجا آوردند . معلم آخرین نفر در این مراسم تودیع بود .
به محض اینکه معلم در کنار تابوت قرار گرفت، یکی از سربازانی که مسئول حمل تابوت بود ، به سوی او آمد و پرسید : " آیا شما معلم ریاضی مارک نبودید؟ "
معلم با تکان دادن سر پاسخ داد : " چرا"
سرباز ادامه داد : " مارک همیشه درصحبتهایش از شما یاد می کرد . "پس از مراسم تدفین ، اکثر همکلاسی هایش برای صرف ناهار گرد هم آمدند . پدر و مادر مارک نیز که در آنجا بودند ، آشکارا معلوم بود که منتظر ملاقات با معلم مارک هستند .
پدر مارک در حالیکه کیف پولش را از جیبش بیرون می کشید ، به معلم گفت :"ما می خواهیم چیزی را به شما نشان دهیم که فکر می کنیم برایتان آشنا باشد . "او با دقت دو برگه کاغذ فرسوده دفتریادداشت که از ظاهرشان پیدا بود بارها وبارها تا خورده و با نواری به هم بسته شده بودند را از کیفش در آورد .
خانم معلم با یک نگاه آنها را شناخت . آن کاغذها ، همانی بودند که تمام خوبی های مارک از دیدگاه دوستانش درونشان نوشته شده بود .
مادر مارک گفت : " از شما به خاطر کاری که انجام دادید متشکریم . همانطور که می بینید مارک آن را همانند گنجی نگه داشته است . "
همکلاسی های سابق مارک دور هم جمع شدند .چارلی با کمرویی لبخند زد و گفت : " من هنوز لیست خودم را دارم . اون رو در کشوی بالای میزم گذاشتم . "
همسر چاک گفت : " چاک از من خواست که آن را در آلبوم عروسیمان بگذارم . "
مارلین گفت : " من هم برای خودم را دارم .توی دفتر خاطراتم گذاشته ام . "
سپس ویکی ، کیفش را از ساک بیرون کشید ولیست فرسوده اش را به بچه ها نشان داد و گفت :" این همیشه با منه . . . . " . " من فکر نمی کنم که کسی لیستش را نگه نداشته باشد . "
معلم با شنیدن حرف های شاگردانش دیگر طاقت نیاورده ، گریه اش گرفت . او برای مارک و برای همه دوستانش که دیگر او را نمی دیدند ، گریه می کرد .
سرنوشت انسانها در این جامعه بقدری پیچیده است که ما فراموش می کنیم این زندگی روزی به پایان خواهد رسید ، و هیچ یک از ما نمی داند که آن روز کی اتفاق خواهد افتاد .
بنابراین به کسانی که دوستشان دارید و به آنها توجه دارید بگویید که برایتان مهم و با ارزشند ، قبل از آنکه برای گفتن دیر شده باشد.
------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
دوستان خوبم
اميدوارم هميشه خوبيهاي من رو به ياد داشته باشيد و بديهایم رو ببخشيد و از ياد ببريد ...
صميمانه براتان آرزوي موفقيت و شادكامي دارم.
:\m/:
maryam.m- دوست گفتگوی لاک پشتی
- تشکر : 3
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
الهام- دوست گفتگوی لاک پشتی
- تشکر : 117
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
سوپی روی یک نیمکت درمیدان مَدیسون نیویورک نشست و به آسمان نگاه کرد. یک برگ خشک روی بازویش افتاد. زمستان از راه میرسید و او میدانست که باید هرچه زودتر نقشههایش را اجرا کند. با ناراحتی روی نیمکت جابهجا شد. احتیاج به سه ماه زندان گرم و نرم با غذا و دوستان خوب داشت. معمولا زمستانهایش را اینگونه سپری میکرد.
وحالا وقتش بود، چون شبها روی نیمکت میدان با سه روزنامه هم نمیتوانست از سرما خلاصی یابد. بنابراین تصمیمش را برای زندان رفتن گرفت و فوراً شروع به بررسی اولین نقشه اش کرد. نقشه ساده ای بود. در یک رستوران سطح بالا شام میخورد، سپس به آنها میگفت که پول ندارد وآنها پلیس را خبر میکردند. ساده وراحت بدون هیچ دردسری. با این فکر نیمکتش را رها کرد و آهسته براه افتاد.
چیزی نگذشت که به یک رستوران در برادِوی رسید. آه! خیلی عالی بود. فقط میبایست یک میزدر رستوران پیدا کند و بنشیند.
آنوقت همه چیز روبراه بود. چون وقتی مینشست مردم تنها میتوانستند، کت و پیراهنش را ببینند که خیلی کهنه نبودند؛ هیچ کس شلوارش رانمیدید. راجع به سفارش غذا فکر کرد. خیلی گران نه؛
اما باید خوب باشد. اما وقتی که سوپی وارد رستوران شد، گارسن شلوار کثیف و کهنه و کفشهای افتضاح او را دید. دستهایی قوی یقه او را گرفت
و به اوکمک کرد که دوباره خودش را در خیابان ببیند! حالامجبور بود
که نقشه دیگری بکشد. ازبرادِوی گذشت و خودش را در خیابان ششم دید، جلوی ویترین مغازه ایستاد و نگاهی به داخل آن انداخت؛ همه چیز تمیز و براق بود. همه میتوانستنداورا ببینند. آرام و بادقت سنگی را برداشت و به طرف شیشه پرت کرد. شیشه با صدای بلندی شکست.مردم به آنطرف دویدند. سوپی خوشحال بود چون مقابلش یک پلیس ایستاده بود.
سوپی حرکت نکرد. در حالی که دستهایش در جیبش بود، ایستاد ولبخند زد.
با خود اندیشید:" بزودی در زندان خواهم بود ". پلیس به طرفش آمد وپرسید:" کی این کارو کرد؟ " سوپی گفت:" من بودم ". اما پلیس میدانست کسانی که چنین کاری میکنند، نمیایستند که با پلیس صحبت کنند، بلکه پا به فرارمیگذارند. درست درهمین موقع پلیس، مرد دیگری را دید که در حال دویدن بود تا به اتوبوس برسد. بنا براین پلیس به تعقیب او پرداخت. سوپی لحظه ای این صحنه را تماشا کرد. سپس راهش را کشید و رفت؛ باز هم بدشانسی. دیگر داشت عصبانی میشد. اما آنطرف خیابان رستوران کوچکی دید. با خودش فکر کرد: " عالیه! " ووارد شد.
این بارهیچ کس متوجه شلوار و کفشهایش نشد.
شام خوشمزه ای بود. بعد از شام به گارسن نگاهی کرد و با لبخند گفت:" میدانید، من هیچ پولی ندارم پلیس را خبر کنید. زود باشید چون خیلی خسته ام ".
گارسن جواب داد:" پلیس بی پلیس. هی، جو!".
پیشخدمت دیگری به کمک اوشتافت و با هم سوپی را به داخل خیابان سرد پرت کردند. سوپی نقش زمین شد با سختی از جا برخاست،عصبانی بود. با زندان گرم و نرمش هنوز خیلی فاصله داشت؛ واقعاً ناراحت بود. دوباره براه افتاد. یک زن زیبای جوان مقابل ویترین مغازه ای ایستاده بود. کمیآنطرف ترهم یک پلیس قرار داشت. سوپی به زن جوان نزدیک شد؛ دید که پلیس او را میپاید. با لبخند از زن دعوت کرد که او را همراهی کند. زن قدری فاصله گرفت و با دقت بیشتری شروع به تماشای ویترین مغازه کرد. سوپی نگاهی به پلیس انداخت. سپس دوباره شروع به صحبت با زن کرد. زن میتوانست درعرض یک دقیقه پلیس را خبر کند. سوپی درهای زندان را مجسم کرد،اما ناگهان زن بازوی او را گرفت و با خوشحالی گفت:" بسیارخوب به شرط یک گیلاس مشروب، تا پلیس متوجه نشده راه بیفت ". وسوپی بیچاره با زن جوان که هنوز بازویش را گرفته بود به راه افتاد.
سر پیچ بعدی از دست زن پا به فرار گذاشت. به وحشت افتاده بود،
با خود اندیشید:" با این وضع هرگز به زندان نخواهم افتاد ". آهسته براه افتاد وبه خیابانی رسید که تئاترهای زیادی در آن بود. آدمهای زیادی آنجا بودند، آدمهای پولدار با لباسهای گرانبها. سوپی میبایست کاری کند تا به زندان برود. نمیخواست حتی یک شب دیگر روی نیمکت میدان مَدیسون سر کند. کلافه شده بود. ناگهان چشمش به یک پلیس افتاد. شروع کرد به آواز خواندن، فریاد زدن و سروصدا کردن. این بار باید نقشه اش کارگر میافتاد؛ اما پلیس پشتش را به او کرد و به مردی که نزدیکش ایستاده بود گفت:" زیادی خورده، اما خطرناک نیست؛ بذار به حال خودش باشه ". اما درست درهمین وقت چشم سوپی داخل یک مغازه به مردی افتاد که چتر گرانبهایی داشت. مرد چتر را در کناردرگذاشت
و سیگاری بیرون آورد. سوپی وارد مغازه شد، چتر را برداشت وآهسته بیرون آمد. مرد به سرعت دنبالش آمد وگفت:" چتر مال منه ". سوپی جواب داد:" راستی؟ پس چرا پلیس را خبر نمیکنی؟ زود باش پلیس آنجاست ". صاحب چتر با ناراحتی گفت:" اشتباه از من است. امروز صبح آنرا از یک رستوران برداشتم. خوب اگر مال شماست معذرت میخواهم "... سوپی گفت:" البته که مال منه ". پلیس متوجه آنها شد. صاحب چتر به سرعت دور شد و پلیس هم به کمک دختر جوانی رفت که میخواست از خیابان رد شود. حالا دیگر سوپی واقعاً عصبانی بود. چتر را دور انداخت و شروع کرد به بدوبیراه گفتن به پلیسها. درست حالا که اومیخواست به زندان بیفتد، آنها نمیخواستند او را به آنجا بفرستند. دیگر عقلش به جایی نمیرسید. به طرف میدان مَدیسون و خانه اش یعنی نیمکت براه افتاد. اما سر یک پیچ ناگهان ایستاد. اینجا در وسط شهر یک کلیسای قدیمیزیبا وجود داشت. از میان یک پنجره صورتی رنگ، نور ملایم و صدای موزیک دلنشینی بیرون میآمد. ماه در بالای آسمان بود. همه جا ساکت وآرام بود. برای چند لحظه کلیسای ده بنظرش آمد وسوپی را بیاد روزهای خوش گذشته انداخت. یاد روزهایی که مادر، دوستان
وچیزهای قشنگی در زندگی داشت. بعد به یاد زندگی امروزش افتاد. روزهای پوچ، رویاهای بر باد رفته... و سپس ناگهان یک چیز
شگفت انگیز اتفاق افتاد. سوپی تصمیم گرفت که زندگیش را تغییر دهد وآدم تازه ای باشد. با خود گفت:" فردا به شهرمیروم و کار پیدا میکنم. دوباره زندگی خوبی پیدا خواهم کرد. آدم مهمیمیشوم، همه چیز عوض خواهد شد. باید... ".
دستی را روی بازویش احساس کرد. از جا پرید و بسرعت اطرافش را نگریست. پلیسی مقابلش ایستاده بود.
پرسید:" تو اینجا چه میکنی؟ "
سوپی پاسخ داد:" هیچی ".
پلیس گفت:" پس با من بیا ".
فردای آنروز سوپی فهمید که باید سه ماه زمستان را در زندان بگذراند.
الهام- دوست گفتگوی لاک پشتی
- تشکر : 117
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
مردی با خود زمزمه کرد: خدایا با من حرف بزن
یک سار شروع به خواندن کرد
اما مرد نشنید
فریاد برآورد: خدایا با من حرف بزن، آذرخش در آسمان غرید
اما مرد گوش نکرد
مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت: خدایا بگذار تو را ببینم
ستاره ای درخشید
اما مرد ندید
مرد فریاد کشید: یک معجزه به من نشان بده. نوزادی متولد شد.
اما مرد توجهی نکرد
پس مرد در نهایت یأس فریاد زد: خدایا لمس کن و بگذار بدانم که اینجا حضور داری
در همین زمان خداوند پایین آمد و مرد را لمس کرد
اما مرد پروانه را با دستش پراند و به راهش ادامه داد
rira- دوست گفتگوی لاک پشتی
- تشکر : 0
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
زمانی که بچه بودیم، باغ انار بزرگی داشتیم که ما بچه ها خیلی دوست داشتیم، تابستونا که گرمای شهر طاقت فرسا میشد، برای چند هفته ای کوچ میکردیم به این باغ خوش آب و هوا که حدوداً ۳۰ کیلومتری با شهر فاصله داشت، اکثراً فامیل های نزدیک هم برای چند روزی میومدن و با بچه هاشون، در این باغ مهمون ما بودن، روزهای بسیار خوش و خاطره انگیزی ما در این باغ گذروندیم اما خاطره ای که میخوام براتون تعریف کنم، شاید زیاد خاطره خوشی نیست اما درس بزرگی شد برای
من در زندگیم! .....
تا جایی که یادمه، اواخر شهریور بود، همه فامیل اونجا جمع بودن چونکه وقت جمع کردن انارها رسیده بود، ۸-۹ سالم بیشتر نبود، اون روز تعداد زیادی از کارگران بومی در باغ ما جمع شده بودن برای برداشت انار، ما بچه ها هم طبق معمول مشغول
بازی کردن و خوش گذروندن بودیم!
بزرگترین تفریح ما در این باغ، بازی گرگم به هوا بود اونم بخاطر درختان زیاد انار و دیگر میوه ها و بوته ای انگوری که در این باغ وجود داشت، بعضی وقتا میتونستی، ساعت ها قائم شی، بدون اینکه کسی بتونه پیدات کنه!
بعد از نهار بود که تصمیم به بازی گرفتیم، من زیر یکی از این درختان قایم شده بودم که دیدم یکی از کارگرای جوونتر، در حالی که کیسه سنگینی پر از انار در دست داشت، نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی که مطمئن شد که کسی اونجا نیست، شروع به کندن چاله ای کرد و بعد هم کیسه انارها رو اونجا گذاشت و دوباره این چاله رو با خاک پوشوند، دهاتی ها اون زمان وضعشون خیلی اسفناک بود و با همین چند تا انار دزدی، هم دلشون خوش بود!
با خودم گفتم، انارهای مارو میدزی! صبر کن بلایی سرت بیارم که دیگه از این غلطا نکنی، بدون اینکه خودمو به اون شخص نشون بدم به بازی کردن ادامه دادم، به هیچ کس هم چیزی در این مورد نگفتم!
غروب که همه کار گرها جمع شده بودن و میخواستن مزدشنو از بابا بگیرن، من هم اونجا بودم، نوبت رسید به کارگری که انارها رو زیر خاک قایم کرده بود، پدر در حال دادن پول به این شخص بود که من با غرور زیاد با صدای بلند گفتم، بابا
من دیدم که علی اصغر، انارها رو دزدید و زیر خاک قایم کرد! جاشم میتونم به همه نشون بدم، این کارگر دزده و شما نباید بهش پول بدین!
پدر خدا بیامرز ما، هیچوقت در عمرش دستشو رو کسی بلند نکرده بود، برگشت به طرف من، نگاهی به من کرد، همه منتظر عکس العمل پدر بودن، بابا اومد پیشم و بدون اینکه حرفی بزنه، سیلی محکمی زد تو صورتم و گفت برو دهنتو آب بکش، من خودم به علی اصغر گفته بودم، انار هارو اونجا چال کنه، واسه زمستون!
بعدشم رفت پیش علی اصغر، گفت شما ببخشش، بچس اشتباه کرد، پولشو بهش داد، ۲۰ تومان هم گذاشت روش، گفت اینم بخاطر زحمت اضافت! من گریه کنان رفتم تو اطاق، دیگم بیرون نیومدم!
کارگرا که رفتن، بابا اومد پیشم، صورتمو بوسید، گفت میخواستم ازت عذر خواهی کنم! اما این، تو زندگیت هیچوقت یادت نره که هیچوقت با آبروی کسی بازی نکنی، علی اصغر کار بسیار ناشایستی کرده اما بردن آبروی مردی جلو فامیل و در و همسایه، از کار اونم زشت تره!
شب شده بود، اومدم از ساختمون بیرون که برم تو باغ پیش بچه های دیگه، دیدم علی اصغر سرشو انداخته پایین و واستاده پشت در، کیسه ای تو دستش بود گفت اینو بده به حاج آقا بگو از گناه من بگذره! کیسه رو بردم پیش بابا، بازش کرد، دیدیم کیسه ای که چال کرده بود توشه، به اضافه همه پولایی که بابا بهش داده بود …….
niloofar20- کاربر باسابقه لاک پشتی
- تشکر : 4
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم.
جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند.به نظر می رسید پول زیادی نداشتند.
شش بچه که همگی زیر دوازده سال بودند، لباس های کهنه ولی در عین حال تمیـز پوشیده بودنـد.
بچه ها همگی با ادب بودند.
دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند.
مادر بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند می زد.
وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید: چند عدد بلیط می خواهید؟
پدر جواب داد: لطفاً شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان.
متصدی باجه، قیمت بلیط ها را گفت. پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی پرسید: ببخشید، گفتید چه قدر؟!
متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد.
پدر و مادر بچه ها با ناراحتی زمزمه کردند.
معلوم بود که مرد پول کافی نداشت.
حتماً فکر می کرد که به بچه های کوچکش چه جوابی بدهد؟
ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت.
بعد خم شد، پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد!
مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد، گفت: متشکرم آقا.
مرد شریفی بود ولی درآن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد...
بعد از این که بچه ها داخل سیرک شدند، من و پدرم از صف خارج شدیم و به طرف خانه حرکت کردیم...
فریده- کاربر باسابقه لاک پشتی
- تشکر : 2
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
امروز ظهر شیطان را دیدم !
نشسته بر بساط صبحانه و آرام لقمه برمی داشت...
گفتم: ظهر شده، هنوز بساط کار خود را پهن نکرده ای؟ بنی آدم نصف روز خود را بی تو گذرانده اند...
شیطان گفت: خود را بازنشسته کرده ام. پیش از موعد!
گفتم: به راه عدل و انصاف بازگشته ای یا سنگ بندگی خدا به سینه می زنی؟
گفت: من دیگر آن شیطان توانای سابق نیستم. دیدم انسانها، آنچه را من شبانه به ده ها وسوسه پنهانی انجام می دادم، روزانه به صدها دسیسه آشکارا انجام می دهند. اینان را به شیطان چه نیاز است؟
شیطان در حالی که بساط خود را برمی چید تا در کناری آرام بخوابد، زیر لب گفت:
آن روز که خداوند گفت بر آدم و نسل او سجده کن، نمی دانستم که نسل او در زشتی و دروغ و خیانت، تا کجا می تواند فرا رود، و گرنه در برابر آدم به سجده می رفتم و می گفتم که : همانا تو خود پدر شیاطینی ...!
فریده- کاربر باسابقه لاک پشتی
- تشکر : 2
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
بانوان عزيز
دستتون درد نكنه
مطالبتون بسياررر زيبا بود
فرهاد- دوست گفتگوی لاک پشتی
- تشکر : 4
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
فریده- کاربر باسابقه لاک پشتی
- تشکر : 2
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
فریده جون این آخری یکم غمگینم کرد کاش اینطور نبود
Salma- دوست گفتگوی لاک پشتی
- تشکر : 1
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت
گلابی ای فرستاد كه در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود: پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به كنار درخت رفتند. سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست كه بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف كنند
پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده
پسر دوم گفت: نه.. درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شكفتن
پسر سوم گفت: نه.. درختی بود سرشار از شكوفه های زیبا و عطرآگین.. و باشكوهترین صحنه ای بود كه تابه امروز دیده ام
پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه ها.. پر از زندگی و زایش!
مرد لبخندی زد و گفت: همه شما درست گفتید، اما هر یك از شما فقط یك فصل از زندگی درخت را دیده اید! شما نمیتوانید درباره یك درخت یا یك انسان براساس یك فصل قضاوت كنید: همه حاصل انچه هستند و لذت، شوق و عشقی كه از زندگیشان برمی آید فقط در انتها نمایان میشود، وقتی همه فصلها آمده و رفته باشند!
اگر در " زمستان" تسلیم شوید، امید شكوفایی " بهار" ، زیبایی "تابستان" و باروری "پاییز" را از كف داده اید!
مبادا بگذاری درد و رنج یك فصل زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود كند!
زندگی را فقط با فصلهای دشوارش نبین
در راههای سخت پایداری كن: لحظه های بهتر بالاخره از راه میرسند!
ایران دوست- مدیر ارشد گفتگوی لاک پشتی
- مدیر برتر گفتگوی لاک پشتی
تشکر : 246
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
یکروز وقتى کارمندان به اداره رسيدند، اطلاعيه بزرگى را در تابلوى اعلانات ديدند که روى آن نوشته شده بود: ديروز فردى که مانع پيشرفت شما در اين اداره بود درگذشت. شما را به شرکت در مراسم تشييع جنازه که ساعت ١٠ در سالن اجتماعات برگزار مىشود دعوت مىکنيم.
در ابتدا، همه از دريافت خبر مرگ يکى از همکارانشان ناراحت مىشدند امّا پس از مدتى، کنجکاو مىشدند که بدانند کسى که مانع پيشرفت آنها در اداره مىشده که بوده است. اين کنجکاوى، تقريباً تمام کارمندان را ساعت١٠ به سالن اجتماعات کشاند…
رفته رفته که جمعيت زياد مىشد هيجان هم بالا مىرفت. همه پيش خود فکر مىکردند: اين فرد چه کسى بود که مانع پيشرفت ما در اداره بود؟ به هر حال خوب شد که مرد!
کارمندان در صفى قرار گرفتند و يکى يکى نزديک تابوت مىرفتند و وقتى به درون تابوت نگاه مىکردند ناگهان خشکشان مىزد و زبانشان بند مىآمد. آينهاى درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه مىکرد، تصوير خود را مىديد. نوشتهاى نيز بدين مضمون در کنار آينه بود: تنها يک نفر وجود دارد که مىتواند مانع رشد شما شود و او هم کسى نيست جز خود شما. شما تنها کسى هستيد که مىتوانيد زندگىتان را متحوّل کنيد. شما تنها کسى هستيد که مىتوانيد بر روى شادىها، تصورات و موفقيتهايتان اثر گذار باشيد. شما تنها کسى هستيد که مىتوانيد به خودتان کمک کنيد…
زندگى شما وقتى که رئيستان، دوستانتان، والدينتان، شريک زندگىتان يا محل کارتان تغيير مىکند، دستخوش تغيير نمىشود.
زندگى شما تنها فقط وقتى تغيير مىکند که شما تغيير کنيد، باورهاى محدود کننده خود را کنار بگذاريد و باور کنيد که شما تنها کسى هستيد که مسئول زندگى خودتان مىباشيد.
فریده- کاربر باسابقه لاک پشتی
- تشکر : 2
صفحه 11 از 23 • 1 ... 7 ... 10, 11, 12 ... 17 ... 23
» داستان کوتاه اما پر معنا
» داستان و متون کوتاه انگلیسی (به همراه ترجمه)
» حکایت یوزپلنگ ایرانی
» جملات قشنگ و پند آموز