داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
صفحه 12 از 23 • 1 ... 7 ... 11, 12, 13 ... 17 ... 23
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
الهام- دوست گفتگوی لاک پشتی
- تشکر : 117
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
Sahra- دوست گفتگوی لاک پشتی
- تشکر : 2
ماجرای فست فود!
با نامزدتان وارد رستوران فستفود ميشويد و پشت يكي از ميزها مينشينيد. وقتي بلند ميشويد تا براي سفارش غذا به طرف صندوق برويد، نامزدتان ميگويد كه اجازه نميهد شما پول شام را حساب كنيد. اما ميگوييد كه گاهي دوست داريد همسرتان را مهمان كنيد و روزهاي ديگر بايد دْنگي حساب كنيد. نامزدتان قبول نميكند كه يك زن پول غذايش را بپردازد. با اصرار او را راضي ميكنيد.
سفارشتان را به صندوقدار ميگوييد. وقتي كيف پولتان را باز ميكنيد متوجه ميشويد كه اگر پول غذا را حساب كنيد، فقط هزار تومان برايتان باقي ميماند. اما چاره ديگري نداريد. اگر پول شام را نپردازيد، نامزدتان فكر ميكند از آن دخترهايي هستيد كه بيرون از خانه كار ميكنند تا تمام پول حقوقشان را در باشگاه اروبيك و سينما و تلهكابين و رستوران و پاساژ گلستان خرج كنند. پول را به صندوقدار ميدهيد. اشتهايتان كور شده است. احساس كسي را داريد كه چند دقيقه قبل چهار پرس چلوكباب خورده و كاملا سير است. با لبخند به طرف نامزدتان برميگرديد و روي صندلي مينشينيد. به اين فكر ميكنيد كه چطور به خانه برويد. نامزدتان درباره نامزد قبلياش صحبت ميكند. هميشه دوست داشتيد فرصتي پيش بيايد تا او درباره آن دختر بيريختي كه قبلا عاشقش بوده با شما صحبت كند، اما حالا اصلا نميتواند روي حرفهايش تمركز كنيد. نگران هستيد كه چطور به خانه برويد. گارسون، سيبزميني تنوري، سالاد و نوشيدنيها را ميآورد. نامزدتان با اشتها شروع به خوردن ميكند. در حساب عابربانكتان هم پولي نداريد. گارسون سيني غذا را ميآورد. دو دوبل چيزبرگر و يك هاتداگ رويال داخل آن است. نامزدتان به گارسون ميگويد كه هاتداگ را اشتباهي آورده است اما گارسون آيتمهاي فيش را نگاه ميكند و ميگويد كه اشتباهي رخ نداده است. شما كه غرق در افكارتان بوديد، ميگوييد كه خودتان ميخواهيد هاتداگ را هم بعد از چيزبرگر بخوريد. نامزدتان اشتهاي زياد شما را تحسين ميكند. اما اصلا ميل به غذا نداريد. مجبور هستيد همهاش را بخوريد. به دنبال بهانهاي ميگرديد تا شام نخوريد. مطمئن هستيد اگر به غذا لب بزنيد، حالتان بد ميشود. در همين لحظه از خيابان صداي ترمز يك اتومبيل را ميشنويد. سرتان را برميگردانيد و يك موتورسوار را ميبينيد كه روي زمين افتاده است. از فرصت استفاده ميكنيد، از جايتان بلند ميشويد و به طرف موتورسوار ميدويد.
چند دقيقه بعد كه داخل رستوران برميگرديد، به نامزدتان ميگوييد كه با ديدن صحنه تصادف اشتهايتان كور شده است. او به گارسون ميگويد كه يك ليوان آبقند برايتان بياورد. اما شما ميگوييد كه ميخواهيد به خانه برويد. از اين كه بهانهاي براي فرار از شام پيدا كردهايد، خوشحال هستيد. با نامزدتان به كنار خيابان ميرويد اما او ناگهان يك تاكسي را صدا ميزند. باورتان نميشود. نامزدتان برايتان يك تاكسي دربست گرفته است. به ناچار سوار ميشويد و او از شما خداحافظي ميكند.
وقتي كمي دور شديد، به راننده ميگوييد كه پياده ميشويد. اما همان هزار تومان كه برايتان باقي مانده بود را بابت طي كردن همان چند متر مسير به راننده ميپردازيد. نميتوانيد با تاكسي به خانه برويد و پول كرايه را از مادرتان بگيريد. چون او با شما قهر است. پدرتان هم اگر پول را بپردازد، تا ماه بعد به هر كسي كه ميرسد، درد و دل ميكند و ميگويد با اين كه دخترش سركار ميرود اما هنوز وسط برج نشده، پولهايش تمام ميشود. اصلا حوصله نصيحتهاي پدرتان را نداريد. به ساعت نگاه ميكنيد. تصميم ميگيريد پياده به خانه برويد. يك ربع بعد يك SMS براي نامزدتان ارسال ميكنيد و در آن مينويسيد: «من رسيدم خونه. ببخش كه شام امشب بهت خوش نگذشت و ناراحتت كردم.»
وقتي در پيادهرو راه ميرويد، يك اتومبيل برايتان بوق ميزند. به آن توجهي نميكنيد. اما باز هم بوق ميزند. قدمهايتان را تندتر ميكنيد. راننده دستش را روي بوق ميگذارد. به ناچار شروع به دويدن ميكنيد. كمي جلوتر، داخل يك كوچه ميشويد كه اتومبيل به آن راه ورود ندارد.
وقتي به خانه ميرسيد، پدرتان ميگويد:
«كجا بودي؟ برادرت داشت ميآمد اينجا، توي راه تو را ديده بود كه پياده بودي. برايت بوق زده اما فرار كردهاي. از من پرسيد كجا رفته بودي، گفتم با نامزدت بودي. داداشت هم عصباني شد كه پسره اين وقت شب تنها توي خيابان رهايت كرده. الان هم رفت دم خانهشان، حالياش كند غيرت يعني چي. بعد از رفتنش نامزدت زنگ زد، وقتي گفتم تو هنوز نرسيدهاي خانه، گفت بهش مسيج زده بوي كه خانه هستي. عصباني بود كه چرا شام امشب را با بهانه پيچاندهاي. مادرت هم با سيستم تلفن گوياي بانك تماس گرفت و فهميديم كه هيچي پول توي حسابت نيست. تو پولهايت را چكار ميكني، دختر؟ تا كي ميخواهي بيمسئوليت باشي؟ اگر نميخواهي خودت را اصلاح كني، حداقل اين پسره را بدبخت نكن. بيا بگو بابا، مامان! من ميخواهم علاف و بيهدف بگردم، تكليف همه ما را روشن كن. دخترهاي همسن و سال تو الان يا سر خانه و زندگي خودشان هستند، يا عصاي پدر و مادرشان هستند. يكبار شد يك چيزي بگيري دستت بيايي، بگويي اين براي خانه است؟ هميشه مصرفكننده بودهاي. همهاش لباس و كفش و راكت تنيس و كوفت و زهرمار ماركدار ميخري و بستني خارجي ميخوري و اصلا پول جمع نميكني. همان غذايي كه توي تنديس ميخوريد، يك ميدان پايينتر، نصف قيمت است. اما براي كلاس بايد به آنجا بروي. اينهايي كه دور و برت هستند، دوست نيستند. دشمنند! الان اين چيزها را نميفهمي. پسفردا كه ديدي هيچ چيزي نداري، ياد حرفهاي من ميافتي، اما ديگه دير است. تو الان كه جوان هستي بايد به فكر آيندهات باشي. دو روز ديگر بايد در خانه غذا بپزي و جوراب بشويي. بچهدار هم كه بشويد، ديگه بدتر. آن موقع ديگه به هيچ كار خودت نميرسي. حالا هم حرفهايم را گوش نكن و برو به همان كارهايت ادامه بده. گاهي اوقات با خودم فكر ميكنم كه چرا تو به دنيا آمدي. فقط مايه عذاب و نگراني و سرافكندگي ما هستي. يك كتاب نميخواني. كار و زندگيات شده سريال لاست و آبنماي پارك ملت و سينما آزادي و ستون فال همشهري مسافر. اينها به تنهايي برايت آينده نميسازه. فكر نكن نميدانم. از وقتي با مهرنوش دوست شدي، اينجوري شدي. دخترهاي فاميل را ميبينم، لذت ميبرم...»
به خودتان ميآييد. مقابل صندوق فستفود ايستادهايد و كيف پولتان باز است. مطمئن هستيد اگر پول شام را بپردازيد، همه آن اتفاقات رخ ميدهد و آن حرفها را ميشنويد. به طرف نامزدتان برميگرديد و روي صندلي مينشينيد و به او ميگوييد:
«ميدوني چيه؟ من از چيزهاي غيرمنتظره خوشم مياد. دلم ميخواد امشب خودت غذا سفارش بدهي تا ببينم تا چه حد با سليقه غذاييام آشنا هستي. باشه؟»
نامزدتان ميگويد: «عزيزم! من الان كيف پولم را نگاه كردم و متوجه شدم كه پولي همراه ندارم و كارت عابربانكم را هم در جيب آن يكي شلوارم كه در خانه است جا گذاشتهام. امشب بايد مهمان تو باشم. بگذار من اول ببينم كه تا چه حد با سليقه غذاييام آشنا شدهاي. هر چي باشه، قراره كه تو در آينده آشپزي كني. درسته، عزيزم؟»
پیام- کاربر فعال لاک پشتی
- تشکر : 3
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
فریده- کاربر باسابقه لاک پشتی
- تشکر : 2
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
شخصي نزد همسايه اش رفت و گفت: گوش کن! مي خواهم چيزي برايت تعريف کنم. دوستي به تازگي در مورد تو مي گفت....
همسايه حرف او را قطع کرد و گفت:
- قبل از اينکه تعريف کني، بگو آيا حرفت را از ميان سه صافي گذرانده اي يانه؟
- کدام سه صافي؟
- اول از ميان صافي واقعيت. آيامطمئني چيزي که تعريف مي کني واقعيت دارد؟
-نه. من فقط آن را شنيده ام. شخصي آن را برايم تعريف کرده است.
- سري تکان داد و گفت: پس حتما آن را از ميان صافي دوم يعني خوشحالی گذرانده اي. مسلما چيزي که مي خواهي تعريف کني، حتي اگر واقعيت نداشته باشد، باعث خوشحالي ام مي شود.
- دوست عزيز، فکر نکنم تو را خوشحال کند.
- بسيار خوب، پس اگر مرا خوشحال نمي کند، حتما از صافي سوم، يعني فايده، رد شده است. آيا چيزي که مي خواهي تعريف کني، برايم مفيد است و به دردم مي خورد؟
- نه، به هيچ وجه!
همسايه گفت: پس اگر اين حرف، نه واقعيت دارد، نه خوشحال کننده است و نه مفيد، آن را پيش خود نگهدار و سعي کن خودت هم زود فراموشش کني
فریده- کاربر باسابقه لاک پشتی
- تشکر : 2
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
بسار عالی
Sahra- دوست گفتگوی لاک پشتی
- تشکر : 2
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
مارها قورباغه ها را می خوردند و قورباغه ها غمگين بودند
قورباغه ها به لك لك ها شكايت كردند
لك لك ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند
لك لك ها گرسنه ماندند و شروع كردند به خوردن قورباغه ها
قورباغه ها دچار اختلاف ديدگاه شدند
عده ای از آنها با لك لك ها كنار آمدند و عده ای ديگر خواهان باز گشت مارها شدند
مارها باز گشتند و همپای لك لك ها شروع به خوردن قورباغه ها كردند
حالا ديگر قورباغه ها متقاعد شده اند كه برای خورده شدن به دنيا می آيند
تنها يك مشكل برای آنها حل نشده باقی مانده است
اينكه نمی دانند توسط دوستانشان خورده می شوند يا دشمنانشان!
samir- همکار گفتگوی لاک پشتی
- تشکر : 2
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
به کلینیک خدا رفتم تا چکاپ همیشگی ام را انجام دهم، فهمیدم که بیمارم ...
خدا فشار خونم را گرفت، معلوم شد که لطافتم پایین آمده.
زمانی که دمای بدنم را سنجید، دماسنج 40 درجه اضطراب نشان داد.
آزمایش ضربان قلب نشان داد که به چندین گذرگاه عشق نیاز دارم، تنهایی سرخرگهایم را مسدود کرده بود ...
و آنها دیگر نمی توانستند به قلب خالی ام خون برسانند.
به بخش ارتوپد رفتم چون دیگر نمی توانستم با دوستانم باشم و آنها را در آغوش بگیرم.
بر اثر حسادت زمین خورده بودم و چندین شکستگی پیدا کرده بودم ...
فهمیدم که مشکل نزدیک بینی هم دارم، چون نمی توانستم دیدم را از اشتباهات اطرافیانم فراتر ببرم.
زمانی که از مشکل شنوایی ام شکایت کردم معلوم شد که مدتی است که صدای خدا را آنگاه که در طول روز با من سخن می گوید نمی شنوم ...!
خدای مهربانم برای همه این مشکلات به من مشاوره رایگان داد.
به شکرانه اش تصمیم گرفتم از این پس تنها از داروهایی که در کلمات راستینش برایم تجویز کرده است استفاده کنم :
هر روز صبح یک لیوان قدردانی بنوشم
قبل از رفتم به محل کار یک قاشق آرامش بخورم
هر ساعت یک کپسول صبر، یک فنجان برادری و یک لیوان فروتنی بنوشم.
زمانی که به خانه برمیگردم به مقدار کافی عشق بنوشم
و زمانی که به بستر می روم دو عدد قرص وجدان آسوده مصرف کنم...
امیدوارم خدا نعمتهایش را بر شما سرازیر کند:
رنگین کمانی به ازای هر طوفان
لبخندی به ازای هر اشک
دوستی فداکار به ازای هر مشکل
نغمه ای شیرین به ازای هر آه
و اجابتی نزدیک برای هر دعا
فریده- کاربر باسابقه لاک پشتی
- تشکر : 2
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
نجس ترين چيز دنيا !!!
برای همین کار وزیرش را مامور میکند که برود و این نجس ترین نجس ترینها را پیدا کند و در صورتی که آنرا پیدا کند و یا هر کسی که بداند تمام تخت و تاجش را به او بدهد.
وزیر هم عازم سفر می شود و پس از یکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که با توجه به حرفها و صحبتهای مردم باید پاسخ همین مدفوع آدمیزاد اشرف باشد.
عازم دیار خود می شود در نزدیکی های شهر چوپانی را می بیند و به خود می گوید بگذار از او هم سؤال کنم شاید جواب تازه ای داشت
بعد از صحبت با چوپان، او به وزیر می گوید:
من جواب را می دانم اما یک شرط دارد.
و وزیر نشنیده شرط را می پذیرد.
چوپان هم می گوید:
تو باید مدفوع خودت را بخوری.
وزیر آنچنان عصبانی می شود که می خواهد چوپان را بکشد ولی چوپان به او می گوید:
تو می توانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده ای غلط است تو این کار را بکن اگر جواب قانع کننده ای نشنیدی من را بکش.
خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول می کند و آن کار را انجام می دهد.
سپس چوپان به او می گوید:
" کثیف ترین و نجس ترین چیزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر می کردی نجس ترین است بخوری" !!!!
Sahra- دوست گفتگوی لاک پشتی
- تشکر : 2
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
پروفسور فلسفه با بسته سنگینی وارد کلاس درس فلسفه شد و بار سنگین خود را روبروی دانشجویان خود روی میز گذاشت.
وقتی کلاس شروع شد، بدون هیچ کلمه ای، یک شیشه بسیار بزرگ از داخل بسته برداشت و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد.
سپس از شاگردان خود پرسید که، آیا این ظرف پر است؟
و همه دانشجویان موافقت کردند.
سپس پروفسور ظرفی از سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشه...
ریخت و شیشه رو به آرامی تکان داد. سنگریزه ها در بین مناطق باز بین توپ های گلف قرار گرفتند؛ سپس دوباره از دانشجویان پرسید که آیا ظرف پر است؟ و باز همگی موافقت کردند.
بعد دوباره پروفسور ظرفی از ماسه را برداشت و داخل شیشه ریخت؛ و خوب البته، ماسه ها همه جاهای خالی رو پر کردند. او یکبار دیگرپرسید که آیا ظرف پر است و دانشجویان یکصدا گفتند: "بله".
بعد پروفسور دو فنجان پر از قهوه از زیر میز برداشت و روی همه محتویات داخل شیشه خالی کرد. "در حقیقت دارم جاهای خالی بین ماسه ها رو پر می کنم!" همه دانشجویان خندیدند.
در حالی که صدای خنده فرو می نشست، پروفسور گفت: " حالا من می خوام که متوجه این مطلب بشین که این شیشه نمایی از زندگی شماست، توپهای گلف مهمترین چیزها در زندگی شما هستند – خدایتان، خانواده تان، فرزندانتان، سلامتیتان ، دوستانتان و مهمترین علایقتان- چیزهایی که اگر همه چیزهای دیگر از بین بروند ولی اینها باقی بمانند، باز زندگیتان پای برجا خواهد بود.
اما سنگریزه ها سایر چیزهای قابل اهمیت هستند مثل کارتان، خانه تان و ماشی نتان. ماسه ها هم سایر چیزها هستند- مسایل خیلی ساده."
پروفسور ادامه داد: "اگر اول ماسه ها رو در ظرف قرار بدید، دیگر جایی برای سنگریزه ها و توپهای گلف باقی نمی مونه، درست عین زندگیتان. اگر شما همه زمان و انرژیتان را روی چیزهای ساده و پیش پا افتاده صرف کنین، دیگر جایی و زمانی برای مسایلی که برایتان اهمیت داره باقی نمی مونه. به چیزهایی که برای شاد بودنتان اهمیت داره توجه زیادی کنین، با فرزندانتان بازی کنین، زمانی رو برای چک آپ پزشکی بذارین. با دوستان و اطرافیانتان به بیرون بروید و با اونها خوش بگذرونین.
همیشه زمان برای تمیز کردن خانه و تعمیر خرابیها هست. همیشه در دسترس باشین.
.....
اول مواظب توپ های گلف باشین، چیزهایی که واقعاً برایتان اهمیت دارند، موارد دارای اهمیت رو مشخص کنین. بقیه چیزها همون ماسه ها هستند."
یکی از دانشجویان دستش را بلند کرد و پرسید: پس دو فنجان قهوه چه معنی داشتند؟
پروفسور لبخند زد و گفت: " خوشحالم که پرسیدی. این فقط برای این بود که به شما نشون بدم که مهم نیست که زندگیتان چقدر شلوغ و پر مشغله ست، همیشه در زندگی شلوغ هم ، جائی برای صرف دو فنجان قهوه با یک دوست هست! "
melika- دوست گفتگوی لاک پشتی
- تشکر : 1
یک داستان غمگین ...
شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند : مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه : سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه . کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم . دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟ ! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه
روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش . یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….
پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند
farzadprogram- دوست گفتگوی لاک پشتی
- تشکر : 2
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
اقا فرزاد مرسی اما ما خودمون کم بدبختی داشتیم یکی دیگه بهش اضافه شد!دیگه از این چیزا ننویسید من اعصابم خرد میشه!البته بازم مرسی!
البته اگرم میذاشتن این دو تا عاشق یعنی علی و مریم با هم ازدواج کنن بازم اخر و عاقبت خوبی نداشتن!اخه تو این دوره و زمونه تفاهم و عشق تاثیر داره نه به اندازه ی پول!اونا با هم ازدواج میکردن اما پس از مدتی بخاطر پول نداشتن و غبطه خوردن مریم به همسن و سالاش رابطه شون سرد میشد و به طلاق منجر میشد!دختر و پسره اشتباه کردن و پدرای اونا میتونستن با حرف زدن و انجام راه های مفید اونا رو سر عقل بیارن که اینجوری نشه!
کیمیا- دوست گفتگوی لاک پشتی
- تشکر : 37
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
من این روزها هیچ عشقی نمی بینم 80% ه و س
بقیش هم عادت
shinili- دوست گفتگوی لاک پشتی
- تشکر : 9
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
کیمیا- دوست گفتگوی لاک پشتی
- تشکر : 37
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
دیروز به مامانم گفتم می خوام از دکتر بخوام چندتا عشق کوچولوی لاکپشتی برام پیدا کنن کلی خندیدن بعدم گفتن طفلکی ها رو می خوایی چی کار
گفتم : زندگی!
لا اقل حیوونا نامردی نمی کنن نه؟
shinili- دوست گفتگوی لاک پشتی
- تشکر : 9
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
اما در واقعیت هم از این اتفاقها میافته
اونم همش به خاطر احساسات ناگهانی جوونهاست.
یک اقدام بدون فکر و کاملا بر اساس احساس
برای گرفتن انتقام ترسوندن و ...
تا حالا کسی را که خودکشی کرده و در لحظات آخره دیدین؟
99 درصدشون پشیمونند و التماس میکنند که مارا نجات بدین.
اما افسوس که دیگه دیر شده و نمیشه کاری کرد.
واقعا دردناکه من دیدم.
Sahra- دوست گفتگوی لاک پشتی
- تشکر : 2
یک داستان جالب! حتما بخوانید
استادی درشروع کلاس درس، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید:
به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟
شاگردان جواب دادند:
50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم
استاد گفت:
من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقا“ وزنش چقدراست. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟
شاگردان گفتند: هیچ اتفاقی نمی افتد.
استاد پرسید:
خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقی می افتد؟
یکی از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد میگیرد.
حق با توست... حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد دیگری گفت: دست تان بی حس می شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند. و مطمئنا“ کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند.
استاد گفت: خیلی خوب است. ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است؟
شاگردان جواب دادند: نه
پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود؟ درعوض من چه باید بکنم؟
شاگردان گیج شدند. یکی از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید.
استاد گفت: دقیقا“ مشکلات زندگی هم مثل همین است.
اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید.
اشکالی ندارد.. اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد.
اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود.
فکرکردن به مشکلات زندگی مهم است.. اما مهم تر آن است که درپایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید.
به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرند، هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هرمسئله و چالشی که برایتان پیش می آید، برآیید!
دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاری.
زندگی همین است
__________________
سارا س- دوست گفتگوی لاک پشتی
- تشکر : 6
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
spider- کاربر خیلی فعال لاک پشتی
- تشکر : 2
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
فریده- کاربر باسابقه لاک پشتی
- تشکر : 2
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
یکی از سناتورهای معروف آمریکا، درست هنگامی که از درب سنا خارج شد، با یک اتومبیل تصادف کرد و در دم کشته شد.
روح او در بالا به دروازه های بهشت رسید و سن پیتر از او استقبال کرد. «خیلی خوش آمدید. این خیلی جالبه. چون ما به ندرت سیاستمداران بلند پایه و مقامات رو دم دروازه های بهشت ملاقات می کنیم. به هر شما هم درک می کنید که راه دادن شما به بهشت تصمیم ساده ای نیست»
سناتور گفت «مشکلی نیست. شما من را راه بده، من خودم بقیه اش رو حل می کنم»
سن پیتر گفت «اما در نامهء اعمال شما دستور دیگری ثبت شده، شما بایستی ابتدا یک روز در جهنم و سپس یک روز در بهشت زندگی کنید. آنگاه خودتان بین بهشت و جهنم یکی را انتخاب کنید»
سناتور گفت «اشکال نداره. من همین الان تصمیمم را گرفته ام. میخواهم به بهشت بروم»
سن پیتر گفت «می فهمم. به هر حال ما دستور داریم. ماموریم و معذور»
و سپس او را سوار آسانسور کرد و به پایین رفتند. پایین ... پایین... پایین... تا اینکه به جهنم رسیدند.
در آسانسور که باز شد، سناتور با منظرهء جالبی روبرو شد. زمین چمن بسیار سرسبزی که وسط آن یک زمین بازی گلف بود و در کنار آن یک ساختمان بسیار بزرگ و مجلل. در کنار ساختمان هم بسیاری از دوستان قدیمی سناتور منتظر او بودند و برای استفبال به سوی او دویدند. آنها او را دوره کردند و با شادی و خنده فراوان از خاطرات روزهای زندگی قبلی تعریف کردند. سپس برای بازی بسیار مهیجی به زمین گلف رفتند و حسابی سرگرم شدند. همزمان با غروب آفتاب هم همگی به کافهء کنار زمین گلف رفتند و شام بسیار مجللی از اردک و بره کباب شده و نوشیدنی های گرانبها صرف کردند. شیطان هم در جمع آنها حاضر شد وشب لذت بخشی داشتند..
به سناتور آنقدر خوش گذشت که واقعاً نفهمید یک روز او چطور گذشت. راس بیست و چهار ساعت، سن پیتر به دنبال او آمد و او را تا بهشت اسکورت کرد. در بهشت هم سناتور با جمعی از افراد خوش خلق و خونگرم آشنا شد، به کنسرت های موسیقی رفتند و دیدارهای زیادی هم داشتند. سناتور آنقدر خوش گذرانده بود که واقعا نفهمید که روز دوم هم چگونه گذشت، گرچه به خوبي روز اول نبود.
بعد از پایان روز دوم، سن پیتر به دنبال او آمد و از او پرسید که آیا تصمیمش را گرفته؟
سناتور گفت «خوب راستش من در این مورد خیلی فکر کردم. حالا که فکر می کنم می بینم بین بهشت و جهنم من جهنم را ترجیح می دهم»
بدون هیچ کلامی، سن پیتر او را سوار آسانسور کرد و آن پایین تحویل شیطان داد. وقتی وارد جهنم شدند، اینبار سناتور بیابانی خشک و بی آب و علف را دید، پر از آتش و سختی های فراوان. دوستانی که دیروز از او استقبال کردند هم عبوس و خشک، در لباس های بسیار مندرس و کثیف بودند. سناتور با تعجب از شیطان پرسید «انگار آن روز من اینجا منظرهء دیگری دیدم؟ آن سرسبزی ها کو؟ ما شام بسیار خوشمزه ای خوردیم؟ زمین گلف؟ ...»
شیطان با خنده جواب داد: «آن روز، روز انتخابات بود...
امروز دیگر تو رای دادهای».
Sahra- دوست گفتگوی لاک پشتی
- تشکر : 2
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
منم فهمیدم وسط داستان یه جایی میلنگه اخه جهنم از بهشت بهتره!؟
پریسا- کاربر فعال لاک پشتی
- تشکر : 5
صفحه 12 از 23 • 1 ... 7 ... 11, 12, 13 ... 17 ... 23
» داستان کوتاه اما پر معنا
» داستان و متون کوتاه انگلیسی (به همراه ترجمه)
» حکایت یوزپلنگ ایرانی
» جملات قشنگ و پند آموز