گفتگوی لاک پشتی
هل تريد التفاعل مع هذه المساهمة؟ كل ما عليك هو إنشاء حساب جديد ببضع خطوات أو تسجيل الدخول للمتابعة.

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

+47
Comy329
کیم
mahshid_laki
sina1001
Innocent
پریسا
سارا س
shinili
کیمیا
farzadprogram
melika
samir
پیام
rira
sedigheh.h
angelina
honey
ایران دوست
hamed_myh
sara_b211
mahssa
مرضیه
شیوا
siamak
hengameh
Mil@d
maria alexio
الهام
setareh
پریا
arefkarimzadeh
masi
ghazaleh
hana.mn
snake_eater
mahsa
spider
آرین
samira
maryam.m
Foad
فریده
فرهاد
Salma
محمد
niloofar20
Sahra
51 مشترك

صفحه 7 از 23 الصفحة السابقة  1 ... 6, 7, 8 ... 15 ... 23  الصفحة التالية

اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 7 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف Sahra 4/26/2010, 14:47

دیوار شیشه ای

یه روز یه دانشمند یک آزمایش جالب انجام داد . اون یه آکواریوم شیشه ای ساخت و اونو با یه دیوار شیشه ای دو
قسمت کرد. تو یه قسمت یه ماهی بزرگتر انداخت و در قسمت دیگه یه ماهی کوچیکتر که غذای مورد علاقه ی ماهی
بزرگه بود .
ماهی کوچیکه تنها غذای ماهی بزرگه بود و دانشمند به اون غذای دیگه ای نمی داد... او برای خوردن ماهی کوچیکه بارها
و بارها به طرفش حمله می کرد، اما هر بار به یه دیوار نامرئی می خورد. همون دیوار شیشه ای که اونو از غذای مورد علاقش
جدا می کرد.
بالا خره بعد از مدتی از حمله به ماهی کوچیک منصرف شد. اون باور کرده بود که رفتن به اون طرف آکواریوم و خوردن
ماهی کوچیکه کار غیر ممکنیه. دانشمند شیشه ی وسط رو برداشت و راه ماهی بزرگه رو باز کرد، اما ماهی بزرگه هرگز به
سمت ماهی کوچیکه حمله نکرد. اون هرگز قدم به سمت دیگر آکواریوم نگذاشت. می دونین چرا؟

اون دیوار شیشه ای دیگه وجود نداشت، اما ماهی بزرگه تو ذهنش یه دیوار شیشه ای ساخته بود. یه دیوار که شکستنش از
شکستن هر دیوار واقعی سخت تر بود. اون دیوار باور خودش بود. باورش به محدودیت.
ما هم اگه خوب تو اعتقادات خودمون جستجو کنیم، کلی دیوار شیشه ای پیدا می کنیم که نتیجه ی مشاهدات و تجربیاتمونه و
خیلی هاشون هم اون بیرون نیستن و فقط تو ذهن خود ما وجود دارند.
"هر فردی خود را ارزیابی می کند و این برآورد مشخص خواهد ساخت که او چه خواهد شد. شما نمی توانید بیش از آن
چیزی بشوید که باور دارید هستید، اما بیش از آنچه باور دارید می توانید انجام دهید.
لبخند رز :m/:
avatar
Sahra
دوست گفتگوی لاک پشتی
دوست گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 2

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 7 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف Sahra 4/26/2010, 14:50

داستان مرخصي

همسر يکي از فرماندهان پاسگاه که به تازگي هم ازدواج کرده و چندين ماه از زندگيشان دور از شهر و بستگان در منطقه خدمت همسرش مي گذشت بدجوري دلتنگ خانواده پدري اش شده بود چندين بار از شوهرش درخواست مي کند که براي ديدن پدر ومادرش به شهرشان به اتفاق هم يا به تنهايي مسافرت کند ولي هر بار شوهرش به بهانه اي از زير بار موضوع شانه خالي مي کند. زن که در اين مدت با چگونگي برخورد ماموران زير دست شوهرش و بعضا مکاتبات آنها براي گرفتن مرخصي و غيره هم کم و وبيش آشنا شده بود به فکر مي افتد حالا که همسرش به خواسته وي اهميتي قائل نمي شود او هم به صورت مکتوب و به مانند ماموران درخواست مرخصي براي رفتن و ديدن خانواده اش بکند ، پس دست به کار شده و در کاغذي درخواست کتبي به اين شرح مي نويسد:

" جناب ....
فرمانده محترم ...
اينجانب ....... همسر حضرتعالي که مدت چندين ماه است پس از ازدواج با شما دور از خانواده و بستگان خود هستم حال که شما بدليل مشغله بيش از حد کاري فرصت سفر و ديدار بستگان را نداريد بدينوسيله درخواست دارم که با مرخصي اينجانب به مدت ... براي مسافرت و ديدن پدر ومادر واقوام موافقت فرمائيد ."
" با احترام ..... همسر شما "


و نامه را در پوشه مکاتبات همسرش مي گذارد.

چند وقت بعد جواب نامه به اين مضمون بدستش ميرسد:

*"*سرکار خانم ...
عطف به درخواست مرخصي سرکار عالي جهت سفر براي ديدار اقوام *با درخواست شما به شرط تامين جانشين موافقت ميشود."*
فرمانده


خیلی خوشحال
avatar
Sahra
دوست گفتگوی لاک پشتی
دوست گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 2

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 7 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف Sahra 4/26/2010, 16:03

خیلی زیبا بود
کاش میگذاشتید در تاپیک داستانک لبخند

ولی چه فایده جایی آواز بخونه که ما نیستیم
avatar
Sahra
دوست گفتگوی لاک پشتی
دوست گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 2

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 7 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف فریده 4/26/2010, 16:52

وای خیلی خیلی زیبا بود. مرسی آقا فرهاد
avatar
فریده
کاربر باسابقه لاک پشتی
کاربر باسابقه لاک پشتی

تشکر : 2

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 7 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف فریده 4/26/2010, 16:56

جالب بود مرسی مهتاب جون
avatar
فریده
کاربر باسابقه لاک پشتی
کاربر باسابقه لاک پشتی

تشکر : 2

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 7 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف فرهاد 4/26/2010, 18:34

دست شما درد نكنه صحرا خانم عزيز
خيلي بامزه بود مرخصيه

خیلی خوشحال lol! lol! lol!
avatar
فرهاد
دوست گفتگوی لاک پشتی
دوست گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 4

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 7 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف maria alexio 4/26/2010, 23:20

پیک نیک لاکپشتها

یک (روز) خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیک نیک بروند. از آنجا که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند، هفت سال طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن! در نهایت خانواده ی لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک کردند. در سال دوم سفرشان (بالاخره) پیداش کردند. برای مدتی حدود شش ماه محوطه رو تمیز کردند، و سبد پیک نیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده کردند. بعد فهمیدند که نمک نیاوردند! پیکنیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق بودند. بعد از یک بحث طولانی، جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه انتخاب شد. لاک پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید، گر چه او سریعترین لاک پشت بین لاک پشت های کند بود! او قبول کرد که به یک شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزی نخوره. خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد. سه سال گذشت... و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال ... شش سال ... سپس در سال هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت دیگه نمی تونست به گرسنگی ادامه بده . او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد. در این هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون پرید،« دیدید می دونستم که منتظر نمی مونید. منم حالا نمی رم نمک بیارم»!!!!!!!!!!!! !!!!!
نتیجه اخلاقی:
بعضي از ما زندگیمان صرف انتظار کشیدن برای این می شود که دیگران به تعهداتی که ازایشان انتظار داریم عمل کنند. آنقدر نگران کارهایی که دیگران انجام میدهند هستیم که خودمان (عملا) هیچ کاری انجام نمی دهیم.
maria alexio
maria alexio
دوست گفتگوی لاک پشتی
دوست گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 0

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 7 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف maria alexio 4/26/2010, 23:22

ای وای شرمنده مهتاب جون اگه میشه درستش کنید خیلی خوشحال
maria alexio
maria alexio
دوست گفتگوی لاک پشتی
دوست گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 0

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 7 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف فرهاد 4/27/2010, 01:39

پايان نامه خرگوش
يک روز آفتابي، خرگوشي خارج از لانه خود به جديت هرچه تمام در حال تايپ بود. در همين حين، يک روباه او را ديد.
روباه: خرگوش داري چيکار مي کني؟
خرگوش: دارم پايان نامه مي نويسم.
روباه: جالبه، حالا موضوع پايان نامت چي هست؟

خرگوش: من در مورد اينکه يک خرگوش چطور مي تونه يک روباه رو بخوره، دارم مطلب مي نويسم.
روباه: احمقانه است، هر کسي مي دونه که خرگوش ها، روباه نمي خورند.
خرگوش: مطمئن باش که مي تونند، من مي تونم اين رو بهت ثابت کنم، دنبال من بيا.
خرگوش و روباه با هم داخل لانه خرگوش شدند و بعد از مدتي خرگوش به تنهايي از لانه خارج شد و بشدت به نوشتن خود ادامه داد.
در همين حال، گرگي از آنجا رد مي شد. گرگ: خرگوش اين چيه داري مي نويسي؟

خرگوش: من دارم روي پايان نامم که يک خرگوش چطور مي تونه يک گرگ رو بخوره، کار مي کنم.
گرگ: تو که تصميم نداري اين مزخرفات رو چاپ کني؟
خرگوش: مساله اي نيست، مي خواهي بهت ثابت کنم؟ بعد گرگ و خرگوش وارد لانه خرگوش شدند. خرگوش پس از مدتي به تنهايي برگشت و به کار خود ادامه داد.

حال ببينيم در لانه خرگوش چه خبره در لانه خرگوش، در يک گوشه موها و استخوان هاي روباه و در گوشه اي ديگر موها و استخوان هاي گرگ ريخته بود. در گوشه ديگر لانه، شير قوي هيکلي در حال تميز کردن دهان خود بود
.



نتيجه :

هيچ مهم نيست که موضوع پايان نامه شما چه باشد هيچ مهم نيست که شما اطلاعات بدرد بخوري در مورد پايان نامه تان داشته باشيد آن چيزي که مهم است اين است که استاد راهنماي شما کيست؟!!!!
avatar
فرهاد
دوست گفتگوی لاک پشتی
دوست گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 4

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 7 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف Mil@d 4/27/2010, 01:50

در بیمارستان روانی

به هنگام بازديد از يک بيمارستان روانى، از روان‌ پزشک پرسيدم شما چطور مي‌فهميد که يک بيمار روانى به بسترى شدن در بيمارستان نياز دارد يا نه؟

روان‌پزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب مي‌کنيم و يک قاشق چايخورى، يک فنجان و يک سطل جلوى بيمار مي‌گذاريم و از او مي‌خواهيم که وان را خالى کند.

من گفتم: آهان! فهميدم. آدم عادى بايد سطل را بردارد چون بزرگ‌ تر است.

روان‌پزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زير آب وان را بر مي‌دارد... شما مي‌خواهيد تختتان کنار پنجره باشد؟



نتیجه گیری :



1. راه حل هميشه در گزينه هاي پيشنهادي نيست.

2. در حل مشکل و در هنگام تصميم گيري هدفمان يادمان نرود . در حکايت فوق هدف خالي کردن آب وان است نه استفاده از ابزار پيشنهادي.

3. همه راه حل ها هميشه در تير رس نگاه نيست
Mil@d
Mil@d
کاربر خوب لاک پشتی
کاربر خوب لاک پشتی

تشکر : 0

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 7 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف Sahra 4/27/2010, 05:35

ممنون آقا فرهاد
برام جدید بودلبخند

دست شما هم درد نکنه آقای میلاد لبخند خیلی خوشحال
avatar
Sahra
دوست گفتگوی لاک پشتی
دوست گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 2

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 7 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف hengameh 4/27/2010, 05:51

هنوز نیومده تو فروم امروز اشکمو در آوردید.....
خیلی خوب بود...
خیلی

رز رز رز
hengameh
hengameh
همکار گفتگوی لاک پشتی
همکار گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 0

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 7 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف الهام 4/27/2010, 06:20

خیلی قشنگ بود ممنون آقا فرهاد رز
الهام
الهام
دوست گفتگوی لاک پشتی
دوست گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 117

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 7 Empty داستان کوتاه متشکرم اثر آنتوان چخوف

پست من طرف الهام 4/28/2010, 00:18

همين چند روز پيش، «يوليا واسيلي ‌‌‌‌اِونا » پرستار بچه‌‌‌هايم را به اتاقم دعوت كردم تا با او تسويه حساب كنم .

به او گفتم:بنشينيد«يوليا واسيلي ‌‌‌‌‌اِونا»! مي‌‌‌‌دانم كه دست و بالتان خالي است امّا رودربايستي داريد و آن را به زبان نمي‌‌‌آوريد. ببينيد، ما توافق كرديم كه ماهي سي‌‌‌روبل به شما بدهم اين طور نيست؟

- چهل روبل .

- نه من يادداشت كرده‌‌‌‌ام، من هميشه به پرستار بچه‌‌هايم سي روبل مي‌‌‌دهم. حالا به من توجه كنيد.

شما دو ماه براي من كار كرديد.

- دو ماه و پنج روز

- دقيقاً دو ماه، من يادداشت كرده‌‌‌ام. كه مي‌‌شود شصت روبل. البته بايد نُه تا يكشنبه از آن كسر كرد. همان طور كه مي‌‌‌‌‌دانيد يكشنبه‌‌‌ها مواظب «كوليا» نبوديد و براي قدم زدن بيرون مي‌‌رفتيد.

سه تعطيلي . . . «يوليا واسيلي ‌‌‌‌اونا» از خجالت سرخ شده بود و داشت با چين‌‌هاي لباسش بازي مي‌‌‌كرد ولي صدايش درنمي‌‌‌آمد.

- سه تعطيلي، پس ما دوازده روبل را مي‌‌‌گذاريم كنار. «كوليا» چهار روز مريض بود آن روزها از او مراقبت نكرديد و فقط مواظب «وانيا» بوديد فقط «وانيا» و ديگر اين كه سه روز هم شما دندان درد داشتيد و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچه‌‌‌ها باشيد.

دوازده و هفت مي‌‌شود نوزده. تفريق كنيد. آن مرخصي‌‌‌ها ؛ آهان، چهل و يك‌ ‌روبل، درسته؟

چشم چپ «يوليا واسيلي ‌‌‌‌اِونا» قرمز و پر از اشك شده بود. چانه‌‌‌اش مي‌‌لرزيد. شروع كرد به سرفه كردن‌‌‌‌هاي عصبي. دماغش را پاك كرد و چيزي نگفت.

- و بعد، نزديك سال نو شما يك فنجان و نعلبكي شكستيد. دو روبل كسر كنيد .

فنجان قديمي‌‌‌تر از اين حرف‌‌‌ها بود، ارثيه بود، امّا كاري به اين موضوع نداريم. قرار است به همه حساب‌‌‌‌ها رسيدگي كنيم.

موارد ديگر: بخاطر بي‌‌‌‌مبالاتي شما «كوليا » از يك درخت بالا رفت و كتش را پاره كرد. 10 تا كسر كنيد. همچنين بي‌‌‌‌توجهيتان

باعث شد كه كلفت خانه با كفش‌‌‌هاي «وانيا » فرار كند شما مي‌‌بايست چشم‌‌هايتان را خوب باز مي‌‌‌‌كرديد. براي اين كار مواجب خوبي مي‌‌‌گيريد.

پس پنج تا ديگر كم مي‌‌كنيم.

در دهم ژانويه 10 روبل از من گرفتيد...

« يوليا واسيلي ‌‌‌‌‌‌اِونا» نجواكنان گفت: من نگرفتم.

- امّا من يادداشت كرده‌‌‌ام .

- خيلي خوب شما، شايد …

- از چهل ويك بيست و هفت تا برداريم، چهارده تا باقي مي‌‌‌ماند.

چشم‌‌‌هايش پر از اشك شده بود و بيني ظريف و زيبايش از عرق مي‌‌‌درخشيد. طفلك بيچاره !

- من فقط مقدار كمي گرفتم .

در حالي كه صدايش مي‌‌‌لرزيد ادامه داد: من تنها سه روبل از همسرتان پول گرفتم . . . ! نه بيشتر.

- ديدي حالا چطور شد؟ من اصلاً آن را از قلم انداخته بودم. سه تا از چهارده تا به كنار، مي‌‌‌كنه به عبارتي يازده تا، اين هم پول شما سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا . . . يكي و يكي.

- يازده روبل به او دادم با انگشتان لرزان آنرا گرفت و توي جيبش ريخت .

- به آهستگي گفت: متشكّرم!

- جا خوردم، در حالي كه سخت عصباني شده بودم شروع كردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق.

- پرسيدم: چرا گفتي متشكرم؟

- به خاطر پول.

- يعني تو متوجه نشدي دارم سرت كلاه مي‌‌گذارم؟ دارم پولت را مي‌‌‌خورم؟ تنها چيزي مي‌‌‌تواني بگويي اين است كه متشكّرم؟

- در جاهاي ديگر همين مقدار هم ندادند.

- آن‌‌ها به شما چيزي ندادند! خيلي خوب، تعجب هم ندارد. من داشتم به شما حقه مي‌‌زدم، يك حقه‌‌‌ي كثيف حالا من به شما هشتاد روبل مي‌‌‌‌دهم. همشان اين جا توي پاكت براي شما مرتب چيده شده.

ممكن است كسي اين قدر نادان باشد؟ چرا اعتراض نكرديد؟ چرا صدايتان در نيامد؟

ممكن است كسي توي دنيا اين قدر ضعيف باشد؟

لبخند تلخي به من زد كه يعني بله، ممكن است.

بخاطر بازي بي‌‌رحمانه‌‌‌اي كه با او كردم عذر خواستم و هشتاد روبلي را كه برايش خيلي غيرمنتظره بود پرداختم.

براي بار دوّم چند مرتبه مثل هميشه با ترس، گفت: متشكرم!

پس از رفتنش مبهوت ماندم و با خود فكر كردم:

در چنين دنيايي چقدر راحت مي‌‌شود زورگو بود...
الهام
الهام
دوست گفتگوی لاک پشتی
دوست گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 117

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 7 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف فریده 4/28/2010, 05:40

مرسی الهام جون. غم انگیز بود

همسرم همیشه به من میگه وقتی کسی رو برای کارهای خونه و نظافت میاری بهش یک دفعه زور نگی و بد باهاش حرف نزنی. فکر کن روزی خدایی نکرده تو جای اون هستی و مجبوری این کار رو بکنی ببین حس خودت چه جوریه بعد هر رفتاری دوست داری بکن.
منم که آدم خوش قلبی هستم همیشه پا به پای کارگر کار می کنم.
avatar
فریده
کاربر باسابقه لاک پشتی
کاربر باسابقه لاک پشتی

تشکر : 2

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 7 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف الهام 4/28/2010, 06:02

آره غم انگیزه چون خیلیا عادت دارن زور بگن به این دلیل که همیشه عده ای هستند که زور رو می پذیرند
الهام
الهام
دوست گفتگوی لاک پشتی
دوست گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 117

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 7 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف siamak 4/28/2010, 06:12

این داستان فوقا العاده بود الهام خانم
من اگه موافق باشید میخوام چند تا داستان کوتاه از گوگول و داستایوسکی بزارم ادامه این مطلب
واقعا فوق العاده بود، باز هم ممنون، کاشکی این نویسنده های روس هنوز زنده بودن، آدم بعضی وقتا حسرت میخوره که چرا این جور آدما رو باید از دست داد
siamak
siamak
همکار گفتگوی لاک پشتی
همکار گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 13

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 7 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف hengameh 4/28/2010, 06:19

الهام جونم مرسی خیلی زیاد من همیشه از پستات لذت میبرم.

آقا سیامک اگه بزارین داستان .. من که خوشحال میشم بخونمشون رز رز
hengameh
hengameh
همکار گفتگوی لاک پشتی
همکار گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 0

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 7 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف فرهاد 4/28/2010, 06:48

ممنون الهام جان

خيلي تاثر انگيز بود

رز رز رز رز رز
avatar
فرهاد
دوست گفتگوی لاک پشتی
دوست گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 4

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 7 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف فریده 4/28/2010, 07:48

مرسی آقا فرهاد. خیلی زیبا بود

مرسی آقا میلاد عالی بود
avatar
فریده
کاربر باسابقه لاک پشتی
کاربر باسابقه لاک پشتی

تشکر : 2

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 7 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف فریده 4/28/2010, 07:53

شیوانا و سیل

روزی به خاطر وقوع سیل زنان و کودکان دهکده شیوانا ، درون ساختمان بزرگی پناه داده شدند و قرار شد چند نفر نگهبان مرد برای حفاظت از این ساختمان از بین اهالی دهکده انتخاب شوند.

شیوانا مردان دهکده را جمع کرد و از آنها خواست تا برای اینکار دواطلب شوند. جوانی بلند قد از بین مردان به پوزخندو خطاب به بقیه گفت:" دختران و زنان موجودات کثیف و غیر قابل اعتمادی هستند و یک سالک معرفت هرگز خودش را برای محافظت از آنها به زحمت نمی ندازد!"

اما بقیه مردم به سخنان او اعتنایی نکردند و چند نفر برای اینکار پیشقدم شدند. شیوانا آنها را کناری کشید و بقیه را مرخص کرد و وقتی با داوطلبین تنها شد ، از آنها خواست تا شغل نگهبانی را سخت جدی بگیرند و با حساسیت کامل مواظب آمد و شد افراد مشکوک باشند.

در آخر کلماتش شیوانا خطاب به نگهبانان گفت که به شدت مواظب آن جوان بلند قد مدرسه هم باشند و اجازه ندهند که بی دلیل به ساختمان نزدیک شود.

یکی از داوطلبین با تعجب گفت:" اما استاد ! او در حضور همه مردم گفت که نسبت به دختران و زنان نظر مساعدی ندارد و آنها را موجودات کثیفی می داند! چطور می گوئید مواظب او باشیم!؟ "

شیوانا آهی کشید و گفت:" به طور خیلی ساده و کاملا مشخص آن جوان بلند قامت از لحاظ روحی بیمار است و می تواند برای زنان و کودکان ساختمان خطرناک باشد. دلیلش هم خیلی ساده است ، زنان و دختران هیچ فرقی با مردان و پسران ندارند و کسی که آنها را بد و ناشایست می خواند بدون تردید دچار مشکل ذهنی است! پس به شدت مواظبش باشید!"
avatar
فریده
کاربر باسابقه لاک پشتی
کاربر باسابقه لاک پشتی

تشکر : 2

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 7 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف فرهاد 4/28/2010, 08:01

خواهش ميكنم دوستان عزيز
قابلي نداشت
رز رز رز رز
avatar
فرهاد
دوست گفتگوی لاک پشتی
دوست گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 4

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 7 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف فریده 4/29/2010, 11:40

5 دقیقه بیشتر

در يك پارك زني با يك مرد روي نيمكت نشسته بودند و به كودكاني كه در حال بازي بودند نگاه مي­كردند. زن رو به مرد كرد و گفت پسري كه لباس ورزشي قرمز دارد و از سرسره بالا مي­ رود پسر من است . مرد در جواب گفت : چه پسر زيبايي و در ادامه گفت او هم پسر من است و به پسري كه تاب بازي مي­كرد اشاره كرد.

مرد نگاهي به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد : سامي وقت رفتن است. سامي كه دلش نمي ­آمد از تاب پايين بيايد با خواهش گفت بابا جان فقط 5 دقيقه. باشه ؟

مرد سرش را تكان داد و قبول كرد . مرد و زن باز به صحبت ادامه دادند. دقايقي گذشت و پدر دوباره فرزندش را صدا زد : سامي دير مي­ شود برويم . ولي سامي باز خواهش كرد 5 دقيقه اين دفعه قول مي­دهم .

مرد لبخند زد و باز قبول كرد. زن رو به مرد كرد و گفت : شما آدم خونسردي هستيد ولي فكر نمي­كنيد پسرتان با اين كارها لوس بشود ؟

مرد جواب داد دو سال پيش يك راننده مست پسر بزرگم را در حال دوچرخه­ سواري زير گرفت و كشت. من هيچ­گاه براي تام وقت كافي نگذاشته بودم. و هميشه به خاطر اين موضوع غصه مي­ خورم. ولي حالا تصميم گرفتم اين اشتباه را در مورد سامي تكرار نكنم. سامي فكر مي­ كند كه 5 دقيقه بيش­تر براي بازي كردن وقت دارد ولي حقيقت آن است كه من 5 دقيقه بيشتر وقت مي­ دهم تا بازي كردن و شادي او را ببينم. 5 دقيقه ­اي كه ديگر هرگز نمي ­توانم بودن در كنار تامِ از دست رفته­ ام را تجربه كنم.
avatar
فریده
کاربر باسابقه لاک پشتی
کاربر باسابقه لاک پشتی

تشکر : 2

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 7 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف Sahra 4/29/2010, 11:43

5 دقيقه ­اي كه ديگر هرگز نمي ­توانم بودن در كنار تامِ از دست رفته­ ام را تجربه كنم.

ممنون فریده جان. داغ دلم تازه شد عزیزم. :[-o<:

ایکاش قدر اونهایی که داریم بدونیم و اینکه شاید روزی دیگه اونها را نداشته باشم.چیزی که دیگه قابل جبران نیست.
avatar
Sahra
دوست گفتگوی لاک پشتی
دوست گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 2

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 7 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف فریده 4/29/2010, 12:36

خواهش می کنم مهتاب جون.
متاسفم نمی دونستم ممکنه بخونی و ناراحت بشی. اگه می دونستم اصلاً این مطلب رو اینجا قرار نمی دادم. باز هم معذرت می خوام.

دلم نمی خواد کسی رو ناراحت ببینم. دوست دارم همه دهنشون باز باشه و بخندن
avatar
فریده
کاربر باسابقه لاک پشتی
کاربر باسابقه لاک پشتی

تشکر : 2

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

صفحه 7 از 23 الصفحة السابقة  1 ... 6, 7, 8 ... 15 ... 23  الصفحة التالية

بازگشت به بالاي صفحه

- مواضيع مماثلة

 
صلاحيات هذا المنتدى:
شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد