گفتگوی لاک پشتی
هل تريد التفاعل مع هذه المساهمة؟ كل ما عليك هو إنشاء حساب جديد ببضع خطوات أو تسجيل الدخول للمتابعة.

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

+47
Comy329
کیم
mahshid_laki
sina1001
Innocent
پریسا
سارا س
shinili
کیمیا
farzadprogram
melika
samir
پیام
rira
sedigheh.h
angelina
honey
ایران دوست
hamed_myh
sara_b211
mahssa
مرضیه
شیوا
siamak
hengameh
Mil@d
maria alexio
الهام
setareh
پریا
arefkarimzadeh
masi
ghazaleh
hana.mn
snake_eater
mahsa
spider
آرین
samira
maryam.m
Foad
فریده
فرهاد
Salma
محمد
niloofar20
Sahra
51 مشترك

صفحه 10 از 23 الصفحة السابقة  1 ... 6 ... 9, 10, 11 ... 16 ... 23  الصفحة التالية

اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 10 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف Mil@d 5/5/2010, 08:26

کاملا موافقم، ولی خیلی از سنتهای ماهم غلطه، اینو باید قبول کرد،
ما نسبت به نسل بعدی تعهد داریم، و این ما هستیم که فرهنگ نسلهای بعدی رو میسازیم، پس چه بهتر که درست بسازیم،
Mil@d
Mil@d
کاربر خوب لاک پشتی
کاربر خوب لاک پشتی

تشکر : 0

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 10 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف niloofar20 5/5/2010, 09:13

انسان بودن، بدون نمک و فلفل!


این داستان واقعی است:

يكي از جانبازان جنگ كه پس از مجروح شدن به علت وضع وخيمش به ايتاليا اعزام شده بود و در يكي از بيمارستانهاي شهر رم به مداوا مشغول بود.
از قضا متوجه ميشود كه خانم پرستاري كه از اومراقبت مي كند نام خانوادگي اش 'مالديني' است ابتدا تصور ميكند كه تشابه اسمي باشد اما در نهايت از او سوال ميكند كه آيا با پائولو مالديني ستاره شهير تيم ميلان ايتاليا نسبتي دارد؟
و خانم پرستار در پاسخ مي گويد كه پائولو مالديني برادر وي مي باشد ، دوست جانباز نيز در حالي كه بسيار خوشحال شده بود از خانم پرستار خواهش مي كند كه اگر ممكن است عكسي از پائولو مالديني برايش به يادگار بياورد و خانم پرستار قول مي دهد كه برايش تهيه كند.

صبح روز بعد دوست جانبازهنگامي كه از خواب بيدار مي شود كنار تخت خود مالديني را مي بيند كه با يك دسته گل به انتظار بيدار شدنش نشسته است.
مالديني از شهر ميلان واقع در شمال غربي ايتاليا به شهر رم واقع در مركز كشورايتاليا كه فاصله اي حدودا ششصد كيلومتری دارد آمده تا از اين جانباز جنگي كه خواستار داشتن عكس يادگاري اوست عيادت كند.
niloofar20
niloofar20
کاربر باسابقه لاک پشتی
کاربر باسابقه لاک پشتی

تشکر : 4

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 10 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف فریده 5/6/2010, 07:26

عالی بود نیلوفر جون. مرسی
avatar
فریده
کاربر باسابقه لاک پشتی
کاربر باسابقه لاک پشتی

تشکر : 2

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 10 Empty آزمون پادشاه

پست من طرف ایران دوست 5/7/2010, 13:54

داستان آزمون پادشاه

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 10 King_Solomon

پادشاهی می خواست نخست وزیرش را انتخاب کند ...

چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند. آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت: «در اتاق به روی شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد، تا زمانی که آن جدول را حل نکنید نخواهید توانست قفل را باز کنید. اگر بتوانید مسئله را حل کنید می توانید در را باز کنید و بیرون بیایید»...

پادشاه بیرون رفت و در را بست...

سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به کار کردند. اعدادی روی قفل نوشته شده بود، آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به کار کردند.

نفر چهارم فقط در گوشه ای نشسته بود!

آن سه نفر فکر کردند که او دیوانه است. او با چشمان بسته در گوشه ای نشسته بود و کاری نمی کرد. پس از مدتی او برخاست، به طرف در رفت، در را هل داد،باز شد و بیرون رفت!!!

و آن سه تن پیوسته مشغول کار بودند. آنان حتی ندیدند که چه اتفاقی افتاد که نفر چهارم از اتاق بیرون رفته!

وقتی پادشاه با این شخص به اتاق بازگشت، گفت: «کار را بس کنید. آزمون پایان یافته و من نخست وزیرم را انتخاب کردم».

آنان نتوانستند باور کنند و پرسیدند: «چه اتفاقی افتاد؟ او کاری نمی کرد، او فقط در گوشه ای نشسته بود. او چگونه توانست مسئله را حل کند؟»

مرد گفت: «مسئله ای در کار نبود. من فقط نشستم و نخستین سؤال و نکته ی اساسی این بود که آیا قفل بسته شده بود یا نه؟ لحظه ای که این احساس را کردم، فقط در سکوت مراقبه کردم. کاملأ ساکت شدم و به خودم گفتم که از کجا شروع کنم؟

نخستین چیزی که هر انسان هوشمندی خواهد پرسید این است که آیا واقعأ مسأله ای وجود دارد، چگونه می توان آن را حل کرد؟ اگر سعی کنی آن را حل کنی تا بی نهایت به قهقرا خواهی رفت؛ هرگز از آن بیرون نخواهی رفت. پس من فقط رفتم که ببینم آیا در، واقعأ قفل است یا نه و دیدم قفل باز است».

پادشاه گفت: «آری، راز در همین بود. در قفل نبود. قفل باز بود. من منتظر بودم که یکی از شما پرسش واقعی را بپرسد و شما شروع به حل آن کردید؛ در همین جا نکته را از دست دادید. اگر تمام عمرتان هم روی آن کار می کردید نمی توانستید آن را حل کنید. این مرد، می داند که چگونه در یک موقعیت هشیار باشد. پرسش درست را او مطرح کرد».


به نتیجه رسیدن امور مهم ، اغلب به انجام یافتن یا نیافتن امری به ظاهر کوچک بستگی دارد. (چاردینی)
ایران دوست
ایران دوست
مدیر ارشد گفتگوی لاک پشتی
مدیر ارشد گفتگوی لاک پشتی

مدیر ماه انجمن مدیر برتر گفتگوی لاک پشتی
تشکر : 246

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 10 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف الهام 5/7/2010, 13:58

خیلی جالب بود ممنون الناز جون رز
الهام
الهام
دوست گفتگوی لاک پشتی
دوست گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 117

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 10 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف ایران دوست 5/8/2010, 11:36

مکر زنان

آورده اند مردی بود که پیوسته تحقیق ِ مکرهای زنان می کرد و از غایت غیرت ،هیچ
زنی رامحل اعتماد خود نساخت و کتاب"حیل النساء " (مکرهای زنان) را پیوسته مطالعه می کرد. روزی در هنگام سفربه قبیله ای رسید وبه خانه ای مهمان شد.

مرد ِخانه حضور نداشت ولکن زنی داشت در غایت ظرافت ونهایت لطافت .

زن چون مهمانرا پذیرا شد با او ملاطفت آغاز نمود.

مرد مهمان چون پاپوش خود بگشود وعصا بنهاد،به مطالعه کتاب مشغول شد. زن میزبان گفت: خواجه ! این چه کتاب است که مطالعه میکنی؟

گفت:حکایات مکرهای زنان است. زن بخندید وگفت : آب دریا به غربیل نتوان پیمود وحساب ریگ بیابان به تخته خاک ، برون نتوان آورد و مکرهای زنان در حد حصر نیاید .

پس تیر ِغمزه در کمان ِابرو نهاد و برهدف ِ دل او راست کرد چنان که دلبسته ی ِ او شد.
در اثنای آن حال، شوهر او در رسید…
زن گفت : شویم آمد و همین آن که هر دو کشته خواهیم شد . مهمان گفت:تدبیر چیست؟
گفت :برخیز و در آن صندوق رو . مرد در صندوق رفت. زن سرِ صندوق قفل کرد .

چون شوهر در آمد پیش دوید و ملاطفت و مجاملت آغاز نهاد و به سخنان دلفریب شوهر را ساکن کرد. چون زمانی گذشت گفت: تو را از واقعه امروز ِ خود خبر هست؟ گفت نه
بگوی. گفت: مرا امروز مهمانی آمد جوانمردی لطیف ظرایف و خوش سخن و کتابی داشت در مکر زنان و آن را مطالعه میکرد من چون آن را بدیدم خواستم که او را بازی دهم به غمزه بدو اشارت کردم ،
مرد غافل بود که چینه دید و دام ندید. به حسن واشارت من مغرور شد و در دام افتاد که تو برسیدی و عیش مامنغض کردی!

زن این میگفت و شوهر او می جوشید ومی خروشید وآن بی چاره در صندوق از خوف می گداخت و روح را وداع می کرد. پس شوهر از غایت غضب گفت: اکنون آن مردکجاست؟

گفت:اینک او را در صندوق کردم و در قفل کردم !!!

کلید بستان و قفل بگشای تا ببینی. مرد کلید را بستاند و همانا مرد با زن گرو بسته بودند(جناق شکسته
بودند) و مدت مدیدی بود هیچ یک نمی باخت.

مرد چون در خشم بود بیاد نیاورد که بگوید یادم و زن در دم فریاد کشید *یادم تو را فراموش . *

مردچون این سخن بشنید کلید بینداخت وگفت : لعنت بر تو باد که این ساعت مرا به آتش نشانده بودی و قوی طلسمی ساخته بودی تا جناق ببردی.

پس شوهر را خوش دل کرد .چندان که شوهرش برون رفت ، درصندوق بگشاد و گفت: ای خواجه چون دیدی، هرگز تحقیق احوال زنان نکنی؟
گفت : توبه کردم و این کتاب را بشویم که مکر و حیلت شما زیادت از آن باشد که درحد تحریر در آید…

بر روی زمین چیزی بزرگتر از انسان نیست و درانسان چیزی بزرگتر از فکر او. (همیلتون)

ایران دوست
ایران دوست
مدیر ارشد گفتگوی لاک پشتی
مدیر ارشد گفتگوی لاک پشتی

مدیر ماه انجمن مدیر برتر گفتگوی لاک پشتی
تشکر : 246

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 10 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف Mil@d 5/9/2010, 00:37

دستتون درد نکنه، زیبا بود
Mil@d
Mil@d
کاربر خوب لاک پشتی
کاربر خوب لاک پشتی

تشکر : 0

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 10 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف فرهاد 5/9/2010, 01:41

بسيار زيبا بود الناز خانم عزيز



رز رز رز رز
avatar
فرهاد
دوست گفتگوی لاک پشتی
دوست گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 4

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 10 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف siamak 5/9/2010, 01:55

فوق العاده زیبا و به شدت واقعی بود
ممنون
siamak
siamak
همکار گفتگوی لاک پشتی
همکار گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 13

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 10 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف niloofar20 5/10/2010, 05:23

خدا و لاکپشت

پشتش سنگین بود و جاده های دنیا طولانی...
می دانست که همیشه جز اندکی از بسیار را، نخواهد رفت. آهسته آهسته می خزید. دشوار و کند... و دورها همیشه دور بود. سنگ پشت، تقدیرش را دوست نمی داشت و آن را چون اجباری بر دوش می کشید.
پرنده ای در آسمان پر زد، و سنگ پشت رو به خدا کرد و گفت: این عدل نیست، این عدل نیست.
کاش پشتم را این همه سنگین نمی کردی، من هیچگاه نمی رسم، هیچگاه... و در لاک سنگی خود خزید.
خدا سنگ پشت را از روی زمین بلند کرد. زمین را نشانش داد. کره ای کوچک بود و گفت: نگاه کن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس نمی رسد. چون رسیدنی در کار نیست،‌ فقط رفتن است. حتی اگر اندکی و هر بار که می روی رسیده ای و باور کن آنچه بر دوش توست تنها لاکی سنگی نیست، تو پاره ای از هستی را بر دوش می کشی. پاره ای از مرا.
خدا سنگ پشت را بر زمین گذاشت. دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راه ها چندان دور؛ سنگ پشت به راه افتاد و گفت: رفتن؛ حتی اگر اندکی و پاره ای از «او» را بر دوش کشید.

(چند نفر ما هستیم که راضی هستیم و گله از خدا نمیکنیم چون و تنها به ابن دلیل که از راز زندگی بیخبریم؟؟؟)
niloofar20
niloofar20
کاربر باسابقه لاک پشتی
کاربر باسابقه لاک پشتی

تشکر : 4

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 10 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف فریده 5/11/2010, 05:51

داستانی از استفان کاوی


استفان كاوی (از سرشناس ترین چهره‌های علم موفقیت) احتمالاً با الهام از همین حرف انیشتین است كه می‌گوید:« اگر می‌خواهید در زندگی و روابط شخصی‌تان تغییرات جزیی به وجود آورید به گرایش‌ها و رفتارتان توجه كنید؛ اما اگر دلتان می‌خواهد قدم‌های كوانتومی بردارید و تغییرات اساسی در زندگی‌تان ایجاد كنید باید نگرش‌ها و برداشت‌هایتان را عوض كنید .»
او حرفهایش را با یك مثال خوب و واقعی، ملموس‌تر می‌كند:« صبح یك روز تعطیل در نیویورك سوار اتوبوس شدم. تقریباً یك سوم اتوبوس پر شده بود. بیشتر مردم آرام نشسته بودند و یا سرشان به چیزی گرم بود و درمجموع فضایی سرشار از آرامش و سكوتی دلپذیر برقرار بود تا اینكه مرد میانسالی با بچه‌هایش سوار اتوبوس شد و بلافاصله فضای اتوبوس تغییر كرد. بچه‌هایش داد و بیداد راه انداختند و مدام به طرف همدیگر چیز پرتاب می‌كردند. یكی از بچه‌ها با صدای بلند گریه می‌كرد و یكی دیگر روزنامه را از دست این و آن می‌كشید و خلاصه اعصاب همه‌مان توی اتوبوس خرد شده بود. اما پدر آن بچه‌ها كه دقیقاً در صندلی جلویی من نشسته بود، اصلاً به روی خودش نمی‌آورد و غرق در افكار خودش بود. بالاخره صبرم لبریز شد و زبان به اعتراض بازكردم كه: «آقای محترم! بچه‌هایتان واقعاً دارند همه را آزار می‌دهند. شما نمی‌خواهید جلویشان را بگیرید؟» مرد كه انگار تازه متوجه شده بود چه اتفاقی دارد می‌افتد، كمی خودش را روی صندلی جابجا كرد و گفت: بله، حق با شماست. واقعاً متاسفم. راستش ما داریم از بیمارستانی برمی‌گردیم كه همسرم، مادر همین بچه‌ها٬ نیم ساعت پیش در آنجا مرده است.. من واقعاً گیجم و نمی‌دانم باید به این بچه‌ها چه بگویم. نمی‌دانم كه خودم باید چه كار كنم و ... و بغضش تركید و اشكش سرازیر شد.»
استفان كاوی بلافاصله پس از نقل این خاطره می‌پرسد:« صادقانه بگویید آیا اكنون این وضعیت را به طور متفاوتی نمی‌بینید؟ چرا این طور است؟ آیا دلیلی به جز این دارد كه نگرش شما نسبت به آن مرد عوض شده است؟ » و خودش ادامه می‌دهد كه:« راستش من خودم هم بلافاصله نگرشم عوض شد و دلسوزانه به آن مرد گفتم: واقعاً مرا ببخشید. نمی‌دانستم. آیا كمكی از دست من ساخته است؟ و....
اگر چه تا همین چند لحظه پیش ناراحت بودم كه این مرد چطور می‌تواند تا این اندازه بی‌ملاحظه باشد٬ اما ناگهان با تغییر نگرشم همه چیز عوض شد و من از صمیم قلب می‌خواستم كه هر كمكی از دستم ساخته است انجام بدهم .»
حقیقت این است كه به محض تغییر برداشت٬ همه چیز ناگهان عوض می‌شود. كلید یا راه حل هر مسئله‌ای این است كه به شیشه‌های عینكی كه به چشم داریم بنگریم؛ شاید هر از گاه لازم باشد كه رنگ آنها را عوض كنیم و در واقع برداشت یا نقش خودمان را تغییر بدهیم تا بتوانیم هر وضعیتی را از دیدگاه تازه‌ای ببینیم و تفسیر كنیم . آنچه اهمیت دارد خود واقعه نیست بلكه تعبیر و تفسیر ما از آن است
avatar
فریده
کاربر باسابقه لاک پشتی
کاربر باسابقه لاک پشتی

تشکر : 2

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 10 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف Sahra 5/11/2010, 05:55

آنچه اهمیت دارد خود واقعه نیست بلكه تعبیر و تفسیر ما از آن است

عالی بود فریده جان رز
avatar
Sahra
دوست گفتگوی لاک پشتی
دوست گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 2

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 10 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف maria alexio 5/11/2010, 06:08

مادر و پدری در دانشگاه

یک داستان واقعی:

خانمي با لباس کتان راه راه وشوهرش با کت وشلوار دست دوز و کهنه در شهر بوستن از قطار پايين آمدند و بدون هيچ قرار قبلي راهي دفتر رييس دانشگاه هاروارد شدند.
منشي فوراً متوجه شد اين زوج روستايي هيچ کاري در هاروارد ندارند و احتمالاً اشتباهی وارد دانشگاه شده اند. مرد به آرامي گفت: «مايل هستيم رييس را ببينيم..»
منشي با بي حوصلگي گفت: «ايشان امروز گرفتارند.»
خانم جواب داد: « ما منتظر خواهيم شد.»
منشي ساعتها آنها را ناديده گرفت و به اين اميد بود که بالاخره دلسرد شوند و پي کارشان بروند. اما اين طور نشد. منشي که دید زوج روستایی پی کارشان نمی روند سرانجام تصميم گرفت برای ملاقات با رییس از او اجازه بگیرد و رییس نیز بالاجبار پذیرفت. رييس با اوقات تلخي آهي کشيد و از دل رضایت نداشت که با آنها ملاقات کند. به علاوه از اينکه اشخاصی با لباس کتان و راه راه وکت وشلواري دست دوز و کهنه وارد دفترش شده، خوشش نمي آمد.
خانم به او گفت: «ما پسري داشتيم که يک سال در هاروارد درس خواند. وي اينجا راضي بود. اما حدود يک سال پيش در حادثه اي کشته شد. شوهرم و من دوست داريم بنايي به يادبود او در دانشگاه بنا کنيم.»
رييس با غيظ گفت :« خانم محترم ما نمي توانيم براي هرکسي که به هاروارد مي آيد و مي ميرد، بنايي برپا کنيم. اگر اين کار را بکنيم، اينجا مثل قبرستان مي شود.»
خانم به سرعت توضيح داد: «آه... نه..... نمي خواهيم مجسمه بسازيم. فکر کرديم بهتر باشد ساختماني به هاروارد بدهيم.»
رييس لباس کتان راه راه و کت و شلوار دست دوز و کهنه آن دو را برانداز کرد و گفت: «يک ساختمان! مي دانيد هزينه ي يک ساختمان چقدر است؟ ارزش ساختمان هاي موجود در هاروارد هفت و نيم ميليون دلار است.»
خانم يک لحظه سکوت کرد.. رييس خشنود بود. شايد حالا مي توانست از شرشان خلاص شود. زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت: «آيا هزينه راه اندازي دانشگاه همين قدر است؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نيندازيم؟»
شوهرش سر تکان داد. رييس سردرگم بود. آقا و خانمِ "ليلاند استنفورد" بلند شدند و راهي کاليفرنيا شدند، يعني جايي که دانشگاهي ساختند که تا ابد نام آنها را برخود دارد:

دانشگاه استنفورد از بزرگترین دانشگاههای جهان، يادبود پسري که هاروارد به او اهميت نداد.
maria alexio
maria alexio
دوست گفتگوی لاک پشتی
دوست گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 0

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 10 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف maria alexio 5/11/2010, 06:11

دستمال کاغذی و اشک

دستمال كاغذی به اشك گفت:
قطره قطره‌ات طلاست
یك كم از طلای خود حراج می‌كنی؟
عاشقم
با من ازدواج می‌كنی؟
اشك گفت:
ازدواج اشك و دستمالِ كاغذی!
تو چقدر ساده‌ای
خوش خیال كاغذی!
توی ازدواج ما
تو مچاله می‌شوی
چرك می‌شوی و تكه‌ای زباله می‌شوی
پس برو و بی‌خیال باش
عاشقی كجاست!
تو فقط
دستمال باش!
دستمال كاغذی، دلش شكست
گوشه‌ای كنار جعبه‌اش نشست
گریه كرد و گریه كرد و گریه كرد
در تن سفید و نازكش دوید
خونِ درد
آخرش، دستمال كاغذی مچاله شد
مثل تكه‌ای زباله شد
او ولی شبیه دیگران نشد
چرك و زشت مثل این و آن نشد
رفت اگرچه توی سطل آشغال
پاك بود و عاشق و زلال
او
با تمام دستمال‌های كاغذی
فرق داشت
چون كه در میان قلب خود
دانه‌های اشك كاشت.
maria alexio
maria alexio
دوست گفتگوی لاک پشتی
دوست گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 0

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 10 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف maria alexio 5/11/2010, 06:16

بيمارستان و عشق

از لحظه اي که در يکي از اتاق هاي بيمارستان بستري شده بودم، زن و شوهري در تخت روبروي من مناقشه بي پاياني را ادامه مي دادند.

زن مي خواست از بيمارستان مرخص شود و شوهرش مي خواست او همان جا بماند.

از حرف هاي پرستارها متوجه شدم که زن يک تومور دارد و حالش بسيار وخيم است. در بين مناقشه اين دو نفر کم کم با وضيعت زندگي آنها آشنا شدم.

يک خانواده روستائي ساده بودند با دو بچه. دختري که سال گذشته وارد دانشگاه شده و يک پسر که در دبيرستان درس مي خواند و تمام ثروتشان يک مزرعه کوچک، شش گوسفند و يک گاو است.

در راهروي بيمارستان يک تلفن همگاني بود و هر شب مرد از اين تلفن به خانه شان زنگ مي زد. صداي مرد خيلي بلند بود و با آن که در اتاق بيماران بسته بود، اما صدايش به وضوح شنيده مي شد. موضوع هميشگي مکالمه تلفني مرد با پسرش هيچ فرقي نمي کرد: «گاو و گوسفند ها را براي چرا برديد؟ وقتي بيرون مي رويد، يادتان نرود در خانه را ببنديد. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشيد. حال مادر دارد بهتر مي شود. بزودي برمي گرديم...»

چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را براي انجام عمل جراحي زن آماده کردند. زن پيش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالي که گريه مي کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» مرد با لحني مطمئن و دلداري دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «اين قدر پرچانگي نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمي درهم رفت.

بعد از گذشت ده ساعت که زيرسيگاري جلوي مرد پر از ته سيگار شده بود، پرستاران، زن بي حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحي با موفقيت انجام شده بود. مرد از خوشحالي سر از پا نمي شناخت و وقتي همه چيز روبراه شد، بيرون رفت و شب ديروقت به بيمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب هاي گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشاي او شد که هنوز بي هوش بود.

صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمي توانست حرف بزند، اما وضعيتش خوب بود. از اولين روزي که ماسک اکسيژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن مي خواست از بيمارستان مرخص بشود و مرد مي خواست او همان جا بماند.

همه چيز مثل گذشته ادامه پيدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ مي زد. همان صداي بلند و همان حرف هايي که تکرار مي شد. روزي در راهرو قدم مي زدم. وقتي از کنار مرد مي گذشتم داشت مي گفت: «گاو و گوسفندها چطورند؟ يادتان نرود به آنها برسيد. حال مادر به زودي خوب مي شود و ما برمي گرديم.»

نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب ديدم که اصلا کارتي در داخل تلفن همگاني نيست. مرد درحالي که اشاره مي کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا اين که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: «خواهش مي کنم به همسرم چيزي نگو. گاو و گوسفندها را قبلا براي هزينه عمل جراحيش فروخته ام. براي اين که نگران آينده مان نشود، وانمود مي کنم که دارم با تلفن حرف مي زنم.»

در آن لحظه متوجه شدم که اين تلفن براي خانه نبود، بلکه براي همسرش بود که بيمار روي تخت خوابيده بود. از رفتار اين زن و شوهر و عشق مخصوصي که بين شان بود، تکان خوردم. عشقي حقيقي که نيازي به بازي هاي رمانتيک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم مي کرد.
maria alexio
maria alexio
دوست گفتگوی لاک پشتی
دوست گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 0

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 10 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف Sahra 5/11/2010, 09:41

ممنون maria alexio عزیز

هر سه زیبا بود ولی سومی تکراریلبخند

حیف شعر به این زیبایی که در بخش خاص خودش نباشد متفکر:
avatar
Sahra
دوست گفتگوی لاک پشتی
دوست گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 2

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 10 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف فریده 5/12/2010, 05:28

خواهش می کنم مهتاب جون
avatar
فریده
کاربر باسابقه لاک پشتی
کاربر باسابقه لاک پشتی

تشکر : 2

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 10 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف فریده 5/12/2010, 06:15

داستانی از شاپور ساسانی

پاسی از شب گذشته بود به شاپور دوم ساسانی ، پادشاه ایران زمین گفتند سه مرد کهن سال از جزیره لاوان به دادخواهی آمده اند .
پس از اجازه فرمانروا ، آنها گفتند : اکنون سالهاست تازیان هر از گاهی به جزیره ما یورش آورده و مروارید های صیادان را به یغما می برند ، و اما اینبار علاوه بر مروارید یکی از دختران جزیره را نیز دزده اند که این موجب شده مادر آن دختر بر بستر مرگ باشد و پدرش هم از پی دزدان به دریا رفته و هفته هاست از او هم خبری نیست .

می گویند شاپور برافروخت و رو به سرداران کشور نموده و گفت تا جزایر ایران امن نشده کسی حق استراحت ندارد . همان شب شاپور و لشکریان بر اسب رزم نشسته و به سوی جنوب ایران تاختند .

آنها جنوب خلیج فارس را که پس از دودمان اشکانیان رها شده بود را بار دیگر به ایران افزودند و دزدان تبهکار را به زنجیر عدالت کشیده و به ایران آوردند .

گفته می شود پس از پاکسازی جنوب ، پادشاه ایران به جزیره لاوان رفت و از آن زن رنجور که همسر و دختر خویش را از دست داده بود دلجوی نموده و پوزش خواست .
avatar
فریده
کاربر باسابقه لاک پشتی
کاربر باسابقه لاک پشتی

تشکر : 2

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 10 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف فریده 5/12/2010, 06:16

داستانی از اردوان

اردوان (سومين پادشاه اشكاني و فرزند تيرداد يكم) پادشاه ايران از بستر بيماري برخواسته بود با تني چند از نزديكان، كاخ فرمانروايي را ترك گفت و در ميان مردم قدمي مي زد. به درمانگاه شهر كه رسيدند اردوان گفت به ديدار پزشك خويش برويم و از او بخاطر آن همه زحمتي كه كشيده قدرداني كنيم چون وارد درمانگاه شد كودكي را ديد كه پايش زخمي شده و پزشك پايش را معالجه مي نمايد.

مادر كودك كه هنوز پادشاه را نشناخته بود با ناله به پزشك مي گفت خدا پاي فرزند پادشاه را اينچنين نمايد تا ديگر اين بلا را بر سر مردم نياورد.

پادشاه رو به زن كرده و گفت مگر فرزند پادشاه اين بلا را بر سر كودكت آورده و مادر گفت آري كودكم در ميان كوچه بود كه فرزند پادشاه فرياپت با اسب خويش چنين بلايي را بر سر كودكم آورد.

پادشاه گفت مگر فرزند پادشاه را مي شناسي ؟ و زن گفت خير، همسايگان او را به من معرفي كردند.

پادشاه دستور داد فرياپت را بياورند پزشك به زن اشاره نمود كه اين كسي كه اينجاست همان پادشاه ايران است.

زن فكر مي كرد به خاطر حرفي كه زده او را به جرم گستاخي با تيغ شمشير به دو نيم مي كنند. پسر پادشاه ايران را آوردند و پادشاه به او گفت چرا اينگونه كردي و فرزند گفت متوجه نشدم. و كودك را اصلا نديدم.

پادشاه گفت از اين زن و كودكش عذرخواهي كن ......

فرزند پادشاه رو به مادر كودك نموده عذر خواست پادشاه ايران كيسه ايي زر به مادر داده و گفت فرزندم را ببخش چون در مرام پادشاهان ايران، زورگويي و اذيت خلق خويش نيست.

زن با ديدن اين همه فروتني پادشاه و فرياپت به گريه افتاد و گفت مرا به خاطر گستاخي ببخشيد.

و پادشاه ايران اردوان در حالي كه از درمانگاه بيرون مي آمد مي گفت: فرزند من بايد نمونه نيك رفتاري باشد. . .
avatar
فریده
کاربر باسابقه لاک پشتی
کاربر باسابقه لاک پشتی

تشکر : 2

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 10 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف Sahra 5/14/2010, 12:23

کما

چشم‌هايتان را باز مي‌كنيد. متوجه مي‌شويد در بيمارستان هستيد. پاها و دست‌هايتان را بررسي مي‌كنيد. خوشحال مي‌شويد كه بدن‌تان را گچ نگرفته‌اند و سالم هستيد. دكمه زنگ كنار تخت را فشار مي‌دهيد. چند ثانيه بعد پرستار وارد اتاق مي‌شود و سلام مي‌كند. به او مي‌گوييد، گوشي موبايل‌تان را مي‌خواهيد. از اين‌كه به خاطر يك تصادف كوچك در بيمارستان بستري شده‌ايد و از كارهايتان عقب مانده‌ايد، عصباني هستيد. پرستار، موبايل را مي‌آورد. دكمه آن را مي‌زنيد، اما روشن نمي‌شود. مطمئن مي‌شويد باتري‌اش شارژ ندارد. دكمه زنگ را فشار مي‌دهيد. پرستار مي‌آيد.

«ببخشيد! من موبايلم شارژ نداره. مي‌شه لطفا يه شارژر براش بياريد»؟
«متاسفم. شارژر اين مدل گوشي رو نداريم».
«يعني بين همكاراتون كسي شارژر فيش كوچك نوكيا نداره»؟
«از 10سال پيش، ديگه توليد نمي‌شه. شركت‌هاي سازنده موبايل براي يك فيش شارژر جديد به توافق رسيدن كه در همه گوشي‌ها مشتركه».
«10سال چيه؟ من اين گوشي رو هفته پيش خريدم».
«شما گوشي‌تون رو يك هفته پيش از تصادف خريدين؛ قبل از اين‌كه به كما بريد».
«كما»؟!
باورتان نمي‌شود كه در اسفند1387 به كما رفته‌ايد و تيرماه 1412 به هوش آمده‌ايد. مطمئن هستيد كه نه مي‌توانيد به محل كارتان بازگرديد و نه خانه‌اي برايتان باقي مانده است. چون قسط آن را هر ماه مي‌پرداختيد و بعد از گذشت اين همه سال، حتما بوسيله بانك مصادره شده است. از پرستار خواهش مي‌كنيد تا زودتر مرخص‌تان كند.
«از نظر من شما شرايط لازم براي درك حقيقت رو ندارين».
«چي شده؟ چرا؟ من كه سالمم»!
«شما سالم هستيد، ولي بقيه نيستن».
«چه اتفاقي افتاده»؟
«چيزي نشده! ولي بيرون از اين‌جا، هيچكس منتظرتون نيست».
چشم‌هايتان را مي‌بنديد. نمي‌توانيد تصور كنيد كه همه را از دست داده‌ايد. حتي خودتان هم پير شده‌ايد. اما جرأت نمي‌كنيد خودتان را در آينه ببينيد.
«خيلي پير شدم»؟
«مهم اينه كه سالمي. مدتي طول مي‌كشه تا دوره‌هاي فيزيوتراپي رو انجام بدي»..
از پرستار مي‌خواهيد تا به شما كمك كند كه شناخت بهتري از جامعه جديد پيدا كنيد.
«اون بيرون چه تغييرايي كرده»؟
«منظورت چه چيزاييه»؟
«هنوز توي خيابونا ترافيك هست»؟
«نه ديگه. از وقتي طرح ترافيك جديد رو اجرا كردن، مردم ماشين بيرون نميارن».
«طرح جديد چيه»؟
«اگر راننده‌اي وارد محدوده ممنوعه بشه، خودش رو هم با ماشينش مي‌برن پاركينگ و تا گلستان سعدي رو از حفظ نشه، آزاد نمي‌شه».
«ميدون آزادي هنوز هست»؟
«هست، ولي روش روكش كشيدن».
«روكش چيه»؟
«نماي سنگش خراب شده بود، سراميك كردند».
«برج ميلاد هنوز هست»؟
«نه! كج شد، افتاد»!
«چرا؟ اون رو كه محكم ساخته بودن».
«محكم بود، ولي نتونست در مقابل ارباس A380 مقاومت كنه».
«چي؟!.... هواپيما خورد بهش»؟
«اوهوم»!
«چه‌طور اين اتفاق افتاد»؟
«هواپيماش نقص فني داشت، رفت خورد وسط رستوران‌گردان برج».
«اين‌كه هواپيماي خوبي بود. مگه مي‌شه اين‌جوري بشه»؟
«هواپيماش چيني بود. فيلتر كاربراتورش خراب شده بود، بنزين به موتورها نرسيد، اون اتفاق افتاد».
«چند نفر كشته شدن»؟
«كشته نداد».
«مگه مي‌شه؟ توي رستوران گردان كسي نبود»؟
«نه! رستوران 4سال پيش تعطيل شد»..
«چرا»؟
«آشپزخونه‌اش بهداشتي نبود».
«چي مي‌گي؟!... مگه مي‌شه آخه»؟
«اين اواخر يه پيمانكار جديد رستوران گردان رو گرفت، زد توي كار فلافل و هات‌داگ....».
«الان وضعيت تورم چه‌جوريه»؟
«خودت چي حدس مي‌زني»؟
«حتما الان بستني قيفي، 14هزار تومنه».
«نه ديگه خيلي اغراق كردي. 12هزار تومنه».
«پرايد چنده»؟
«پرايدهاي قديمي يا پرايد قشقايي»؟
«اين ديگه چيه»؟
«بعد از پرايد مينياتور و ماسوله، پرايد قشقايي را با ايده‌اي از نيسان قشقايي ساختن».
«همين جديده، چنده»؟
«70ميليون تومن».
«پس ماكسيما چنده»؟
«اگه سالمش گيرت بياد، حدود 2 يا 2 و نيم....».
«يعني ماكيسما اسقاطي شده؟ پس چرا هنوز پرايد هست»؟
«آزادراه تهران به شمال هم هنوز تكميل نشده».
«تونل توحيد چه‌طور»؟
«تا قبل از اين‌كه شهردار بازنشسته بشه، تمومش كردن».
«شهردار بازنشسته شد»؟
«آره».
«ولي تونل كه قرار بود قبل از سال1390 افتتاح بشه».
«قحطي سيمان كه پيش اومد، همه طرح‌ها خوابيد».
«چندتا خط مترو اضافه شده»؟
«هيچي! شهردار كه رفت، همه‌جا رو منوريل كشيدن. مترو رو هم تغيير كاربري دادن».
«يعني چي»؟
«از تونل‌هاش براي انبار خودروهاي اسقاطي استفاده كردن».
«اتوبوس‌هاي BRT هنوز هست»؟
«نه! منحلش كردن، به جاش درشكه آوردن. از همونايي كه شرلوك هلمز سوار مي‌شد».
«توي نقش‌جهان اصفهان ديده بودم از اونا...»
«نقش‌جهان رو هم خراب كردن».
«كي خراب كرد»؟
«يه نفر پيدا شد، سند دستش بود، گفت از نوادگان شاه‌عباسه، يونسكو هم نتونست حرفي بزنه».
«خليج‌فارس چه‌طور؟»
«اون هم الان فقط توي نقشه‌هاي خودمون، فارسه. توي نقشه گوگل هم نوشته خليج صورتي».
«خليج صورتي چيه»؟
«بعضي‌ها به نشنال‌جئوگرافيك پول مي‌دادن تا بنويسه خليج عربي، ايران هم فشار مياورد و مدرك رو مي‌كرد. آخرش گوگل لج كرد، اسمش رو گذاشت خليج صورتي...»
«ايران اعتراضي نكرد»؟
«چرا! گوگل رو فيلتر كردن».
«ممنونم. بايد كلي با خودم كلنجار برم تا همين چيزا رو هم هضم كنم».
«يه چيز ديگه رو هم هضم كن، لطفا»!
«چيو»؟
«اين‌كه همه اين چيزها رو خالي بستم».
«يعني چي»؟
«با دوست من نامزد شدی، بعد ولش کردی. اون هم خودش را توی آینده دید، اما خیلی زود خرابش کردی. حالا نوبت ما بود تا تو را اذیت کنیم. حقیقت اینه که يك ساعت پيش تصادف كردي، علت بيهوشي‌ات هم خستگي ناشي از كار بود. چيزيت نيست. هزينه بيمارستان را به صندوق بده، برو دنبال زندگي‌ات»!
«شما جنايتكاريد! من الان مي‌رم با رييس بيمارستان صحبت مي‌كنم».
«اين ماجرا، ايده شخص رييس بيمارستان بود».
«ازش شكايت مي‌كنم»!
«نمي‌توني. چون دوست صمیمی پدر نامزد جدیدته»
avatar
Sahra
دوست گفتگوی لاک پشتی
دوست گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 2

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 10 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف Mil@d 5/15/2010, 03:43

اولین طلاق پس از حادثه 11 سپتامبر
اولین طلاق پس از حادثه 11 سپتامبر مربوط می شه به مردی که محل کارش طبقه 103 برج تجارت جهانی بوده، ولی در روز حادثه به جای اینکه سر کارش باشه، خونه دوست دخترش خواب بوده! تلویزیون رو هم ندیده بوده که بدونه چه خبره! خانمش زنگ می زنه. آقا گوشی رو بر می داره. خانمش می پرسه عزیزم حالت خوبه؟ کجایی؟ آقا جواب می ده: سر کارم هستم تو دفترم !!!
Mil@d
Mil@d
کاربر خوب لاک پشتی
کاربر خوب لاک پشتی

تشکر : 0

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 10 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف maria alexio 5/15/2010, 07:55

صحرا جون شما هم؟
خیلی خوشحال
maria alexio
maria alexio
دوست گفتگوی لاک پشتی
دوست گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 0

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 10 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف Sahra 5/15/2010, 08:37

من هم چی؟ سوال

اگر منظورتان داستان کما است من این داستان را از صفحه اول به آخر منتقل کردم که فهرست را وارد کنم :\m/:


اين مطلب آخرين بار توسط sahra1970 در 5/16/2010, 00:55 ، و در مجموع 1 بار ويرايش شده است.
avatar
Sahra
دوست گفتگوی لاک پشتی
دوست گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 2

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 10 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف فریده 5/15/2010, 17:46

مهتاب جون داستان کما همونطور که قبلاً هم نوشتم بی نظیر بود مرسی


اين مطلب آخرين بار توسط فریده در 5/16/2010, 10:21 ، و در مجموع 1 بار ويرايش شده است.
avatar
فریده
کاربر باسابقه لاک پشتی
کاربر باسابقه لاک پشتی

تشکر : 2

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 10 Empty نیمکت زرد

پست من طرف honey 5/16/2010, 01:10

نیمکت زرد

با التهاب روی نیمکت زرد اتاق انتظار نشسته بود . پرستار اسمش را خواند . قلبش یک آن تند تر شد .

در را باز کرد . سلام داد . و کنار میز دکتر نشست. دکتر عکس های رادیولوژی را پس و پیش می کرد . عینکش را با

دستش عقب برد و گفت : شما اقای … هستید ؟!

جواب داد : خودم هستم !

دکتر سرفه ای کرد . عکس ها را روی میز گذاشت . کمی من من کرد …

گفت :آقای دکتر لطفا راحت باشید . برای من مسئله ای نیست . نگران نباشید .

نمی دونم چی باید بگم ولی متاسفانه دیگه نمیشه کاری کرد . این عارضه فقط چند ماه بهتون وقت می ده ! از این

فرصت استفاده کنید .

قلبش آرام شد . بیرون آمد . لبخندی زد و شش هایش را پر از هوا کرد . چون دیگر می توانست زندگی کند !
http://www.beautigirls.blogfa.com/
honey
honey
همکار گفتگوی لاک پشتی
همکار گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 5

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

صفحه 10 از 23 الصفحة السابقة  1 ... 6 ... 9, 10, 11 ... 16 ... 23  الصفحة التالية

بازگشت به بالاي صفحه

- مواضيع مماثلة

 
صلاحيات هذا المنتدى:
شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد