خدا و لاكپشت (حکایت پند آموز)
خدا و لاكپشت (حکایت پند آموز)
لاكپشت تقديرش را دوست نداشت و آن را چون اجباري سخت بر دوش مي كشيد.
پرنده اي در آسمان پر زد، سبك و لاكپشت رو به خدا كرد و گفت: اين عدل نيست، اين عدل نيست. كاش پشتم را اين همه سنگين نمي كردي! من هيچگاه نمي رسم. هيچگاه. و در لاك سنگي خود خزيد به نيّت نااميدي.
خدا لاكپشت را از روي زمين بلند كرد. زمين را نشانش داد. كره اي كوچك بود. و گفت:
نگاه كن، ابتدا و انتها ندارد. هيچ كس نمي رسد.
چون رسيدني در كار نيست. فقط رفتن است. حتي اگر اندكي. و هر بار كه مي روي. رسيده اي. و باور كن آنچه بر دوش توست. تها لاكي سنگي نيست. تو پاره اي لز هستي را بر دوش مي كشي؛ پاره اي از مرا.
خدا لاكپشت را بر زمين گذاشت. ديگر نه بارش چندان سنگين بود و نه راهها چندان دور.
لاكشت به راه افتاد و گفت: رفتن حتي اگر اندكي؛ و پاره از از "او" را با عشق بر دوش كشيد.
snake_eater- دوست گفتگوی لاک پشتی
- تشکر : 1
رد: خدا و لاكپشت (حکایت پند آموز)
می گن موقع ساخت جاده چالوس، ر ض ا شا ه می ره برای بازرسی از مسئولین می پرسه کارچه جوری پیش می ره؟ می گن خیلی سخت به کندی. یک سکه از جیبش در میاره می گه: هر روز اینقدر که پیشروی دارید. میگن آره. می گه پس ادامه بدید خیلی خوبه.
samir- همکار گفتگوی لاک پشتی
- تشکر : 2
رد: خدا و لاكپشت (حکایت پند آموز)
maria alexio- دوست گفتگوی لاک پشتی
- تشکر : 0
رد: خدا و لاكپشت (حکایت پند آموز)
marziye- کاربر خوب لاک پشتی
- تشکر : 2
رد: خدا و لاكپشت (حکایت پند آموز)
واقعا که مطلب پند آموزی بود. <:-p
rain- کاربر خوب لاک پشتی
- تشکر : 0
رد: خدا و لاكپشت (حکایت پند آموز)
محمد- دوست گفتگوی لاک پشتی
- تشکر : 7
رد: خدا و لاكپشت (حکایت پند آموز)
فقط رفتن را آغاز کن .....
Fereshteh_N- حامی حیوانات لاک پشتی
- تشکر : 109
» تبليغات منفي به نفع لاكپشت يا به ضرر لاكپشت؟!
» حکایت یوزپلنگ ایرانی
» جملات قشنگ و پند آموز
» سنگ، جانور دست آموز خانگی