گفتگوی لاک پشتی
هل تريد التفاعل مع هذه المساهمة؟ كل ما عليك هو إنشاء حساب جديد ببضع خطوات أو تسجيل الدخول للمتابعة.

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

+47
Comy329
کیم
mahshid_laki
sina1001
Innocent
پریسا
سارا س
shinili
کیمیا
farzadprogram
melika
samir
پیام
rira
sedigheh.h
angelina
honey
ایران دوست
hamed_myh
sara_b211
mahssa
مرضیه
شیوا
siamak
hengameh
Mil@d
maria alexio
الهام
setareh
پریا
arefkarimzadeh
masi
ghazaleh
hana.mn
snake_eater
mahsa
spider
آرین
samira
maryam.m
Foad
فریده
فرهاد
Salma
محمد
niloofar20
Sahra
51 مشترك

صفحه 23 از 23 الصفحة السابقة  1 ... 13 ... 21, 22, 23

اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 23 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف sharareh 9/19/2010, 07:54

1 جورایی گریم گرفت ... ناراحت
sharareh
sharareh
دوست گفتگوی لاک پشتی
دوست گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 95

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 23 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف Foad 10/10/2010, 19:14

همه چیزم

تلفن همراه پیرمردی که توی اتوبوس کنارم نشسته بود زنگ خورد.
به زحمت، تلفن را با دستهای لرزان از جیبش در آورد.
هرچه تلفن را در مقابل صورتش، عقب و جلو برد، نتوانست اسم تماس گیرنده را بخواند.
رو به من کرد و گفت: ببخشید آقا، چی نوشته؟
گفتم: همه چیزم.
پیرمرد: الو سلام عزیزم ...
دستش را جلوی تلفن گرفت و با صدای آرام و لبخند به من گفت: همسرم است.
Foad
Foad
حامی حیوانات لاک پشتی
حامی حیوانات لاک پشتی

تشکر : 243

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 23 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف Foad 10/14/2010, 10:03

در یک شب سرد زمستانی یک زوج وارد رستوران بزرگی شدند. آنها در میان زوجهای جوانی که در آنجا حضور داشتند بسیار جلب توجه می‌کردند.

زن و شوهری که در همه چیز شریک هستند!

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 23 13

بسیاری از آنان، زوج سالخورده را تحسین می‌کردند و به راحتی می‌شد فکرشان را از نگاهشان خواند:


نگاه کنید، این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی می‌کنند و چقدر در کنار هم خوشبختند.

پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت.
غذا سفارش داد ،
پولش را پرداخت
و غذا آماده شد.
با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بود رفت
و رو به رویش نشست.

یک ساندویچ همبرگر، یک بشقاب سیب زمینی خلال شده و یک نوشابه در سینی بود.

پیرمرد همبرگر را از لای کاغذ در آورد و آن را با دقت به دو تکه ی مساوی تقسیم کرد.
سپس سیب زمینی ها را به دقت شمرد و تقسیم کرد.
پیرمرد کمی‌نوشابه خورد و همسرش نیز از همان لیوان کمی‌نوشید. همین که پیرمرد به ساندویچ خود گاز می‌زد مشتریان دیگر با ناراحتی به آنها نگاه می‌کردند و این بار به این فکر می‌کردند که آن زوج پیــر احتمالا آن قدر فقیــر هستند که نمی‌توانند دو ساندویچ سفــارش بدهند.

پیرمرد شروع کرد به خوردن سیب زمینی‌هایش.

مرد جوانی از جای خو بر خاست و به طرف میز زوج پیر آمد و به پیر مرد پیشنهاد کرد تا برایشان یک ساندویچ و نوشابه بگیرد. اما پیر مرد قبول نکرد و گفت : همه چیز رو به راه است، ما عادت داریم در همه چیز شریک باشیم.

مردم کم کم متوجه شدند در تمام مدتی که پیرمرد غذایش را می‌خورد، پیرزن او را نگاه می‌کند و لب به غذایش نمی‌زند.

بار دیگر همان جوان به طرف میز رفت و از آنها خواهش کرد که اجازه بدهند یک ساندویچ دیگر برایشان سفارش بدهد و این دفعه پیر زن توضیح داد:

ماعادت داریم در همه چیز با هم شریک باشیم.

همین که پیرمرد غذایش را تمام کرد، مرد جوان طاقت نیاورد و باز به طرف میز آن دو آمد و گفت: می‌توانم سوالی از شما بپرسم خانم؟
-پیرزن جواب داد: بفرمایید

چرا شما چیزی نمی‌خورید ؟ شما که گفتید در همه چیز با هم شریک هستید. منتظر چی هستید؟

-پیرزن جواب داد: منتظر دندانهــــــا!!


Foad
Foad
حامی حیوانات لاک پشتی
حامی حیوانات لاک پشتی

تشکر : 243

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 23 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف Foad 11/2/2010, 09:31

در پشت هر مرد موفق يك زن ايستاده

توماس هيلر ، مدير اجرايي شرکت بيمه عمر ماساچوست، ميو چوال و همسرش در بزرگراهي بين ايالتي در حال رانندگي بودند که او متوجه شد بنزين اتومبيلش کم است.

هيلر به خروجي بعدي پيچيد و از بزرگراه خارج شد و خيلي زود يک پمپ بنزين مخروبه که فقط يک پمپ داشت پيدا کرد.

او از تنها مسئول آن خواست باک بنزين را پر و روغن اتومبيل را بازرسي کند.سپس براي رفع خستگي پاهايش به قدم زدن در اطراف پمپ بنزين پرداخت.

او هنگامي که به سوي اتومبيل خود باز مي گشت ، ديد که متصدي پمپ بنزين و همسرش گرم گفتگو هستند.

وقتي او به داخل اتومبيل برگشت ، ديد که متصدي پمپ بنزين دست تکان مي دهد و شنيد که مي گويد :" گفتگوي خيلي خوبي بود."

پس از خروج از جايگاه ، هيلر از زنش پرسيد که آيا آن مرد را مي شناسد.

او بي درنگ پاسخ داد که مي شناسد.آنان در دوران تحصيل به يک دبيرستان مي رفتند و يک سال هم با هم نامزد بوده اند.

هيلر با لحني آکنده از غرور گفت :" هي خانم ، شانس آوردي که من پيدا شدم . اگر با اون ازدواج مي کردي به جاي زن مدير کل، همسر يک کارگر پمپ بنزين شده بودي.

" زنش پاسخ داد :" عزيزم ، اگر من با او ازدواج مي کردم ، اون مدير کل بود و تو کارگر پمپ بنزين ."

بر گرفته از کتاب بهترين نکته ها و قطعه ها
Foad
Foad
حامی حیوانات لاک پشتی
حامی حیوانات لاک پشتی

تشکر : 243

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 23 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف teresa 11/6/2010, 13:27

درخواست های من از خدا

از خدا خواستم تا دردهایم را التیام بخشد
خداوند پاسخ گفت : نه
هر دردی را درمانی است و این تو هستی که باید درمان دردهایت را بجویی.
از خدا خواستم تا جسم فرزند ناتوانم را توانایی بخشد
خداوند پاسخ گفت : نه
آنچه که باید تکامل یابد روح اوست، جسمش تنها قالبی گذراست.
از خدا خواستم تا به من صبر عنایت کند
خداوند پاسخ گفت : نه
صر حاصل سختی است، عطا شدنی نیست، بل آموختنی است.
از خدا خواستم تا مرا شادی و شعف بخشد
خداوند پاسخ گفت : نه
من به تو موهبت بسیار بخشیدم، شاد بودن با خود توست.
از خدا خواستم تا رنجم را کاستی دهد.
خداوند پاسخ گفت : نه
بهای رنج تو دوری از دنیا و نزدیکی به من است.
از خدا خواستم تا روحم را شکوفا سازد
خداوند پاسخ گفت : نه
پرورش روح تو با تو، اما آراستن آن با من.
از خدا خواستم تا از لذایذ دنیا سرشارم سازد.
خداوند پاسخ گفت : نه
من به تو زندگی بخشیدم، بهره مندی از آن با تو.
از خدا خواستم تا راه عشق ورزیدن را به من بیاموزد.
خداوند پاسخ گفت : خوب، بالاخره دریافتی که چه از من بخواهی.
به خاطر داشته باش که در مسیر عشق ورزیدن به من ، به مقصد دوست داشتن دیگران خواهی رسید.


مترجم : ایرج داننده
teresa
teresa
مدیر گفتگوی لاک پشتی
مدیر گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 198

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 23 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف teresa 11/6/2010, 13:37

حرف دیگران

چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند.
بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و و قتی دیدند که گودال چقدر عمیق است به دو قورباغه دیگر گفتند :
دیگر چاره ایی نیست .شما به زودی خواهید مرد .
دو قورباغه حرفهای آنها را نشنیده گرفتند و با
تمام توانشان کوشیدند تا از گودال خارج شوند.
اما قورباغه های دیگر دائما به آنها می گفتند که دست از تلاش بردارید چون نمی توانید از گودال خارج شوید ?
به زودی خواهید مرد . بالاخره یکی از قورباغه ها تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت .
او بی درنگ به ته گودال پرتاب شد و مرد.
اما قورباغه دیگر با حداکثر توانش برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد .
بقیه قورباغه ها فریاد می زدند که دست از تلاش بردار ?
اما او با توان بیشتری برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد و بالاخره از گودال خارج شد.
وقتی از گودال بیرون آمد بقیه قورباغه ها از او پرسیدند : مگر تو حرفهای ما را نشنیدی ؟
معلوم شد که قورباغه ناشنوا است و در واقع او در تمام راه فکر می کرده که دیگران او را تشویق می کنند .
teresa
teresa
مدیر گفتگوی لاک پشتی
مدیر گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 198

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 23 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف teresa 11/6/2010, 13:40

[b]آزمون عشق

امیری به شاهزاده خانمی گفت: من عاشق توام.
شاهزاده گفت: زیباتر از من خواهرم است که در پشت سر تو ایستاده است.

امیر برگشت و دید هیچکس نیست .

شاهزاده گفت: تو عاشق نیستی ؛ عاشق به غیر نظر نمی کند.[/
b]
teresa
teresa
مدیر گفتگوی لاک پشتی
مدیر گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 198

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 23 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف teresa 11/6/2010, 13:42

[b]چرچیل و راننده تاکسی

چرچیل(نخست وزیر اسبق بریتانیا) روزی سوار تاکسی شده بود و به دفتر BBC برای مصاحبه می‌رفت.

هنگامی که به آن جا رسید به راننده گفت آقا لطفاً نیم ساعت صبر کنید تا من برگردم.

راننده گفت: "نه آقا! من می خواهم سریعاً به خانه بروم تا سخنرانی چرچیل را از رادیو گوش دهم" .

چرچیل از علاقه‌ی این فرد به خودش خوشحال و ذوق‌زده شد و یک اسکناس ده پوندی به او داد.

راننده با دیدن اسکناس گفت: "گور بابای چرچیل! اگر بخواهید، تا فردا هم این‌جا منتظر می‌مانم!"[/
b]
teresa
teresa
مدیر گفتگوی لاک پشتی
مدیر گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 198

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 23 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف teresa 11/6/2010, 13:45

فکر می کردم تو بیداری!!!

مردی به دربار خان زند می رود و با ناله و فریاد می خواهد تا کریمخان را ملاقات کند. سربازان مانع ورودش می شوند. خان زند در حال کشیدن قلیان ناله و فریاد مردی را می شنود و می پرسد ماجرا چیست؟ پس از گزارش سربازان به خان ؛ وی دستور می دهد که مرد را به حضورش ببرند.

مرد به حضور خان زند می رسد. خان از وی می پرسد که چه شده است این چنین ناله و فریاد می کنی؟

مرد با درشتی می گوید دزد ، همه اموالم را برده و الان هیچ چیزی در بساط ندارم.

خان می پرسد وقتی اموالت به سرقت میرفت تو کجا بودی؟

مرد می گوید من خوابیده بودم.

خان می گوید خب چرا خوابیدی که مالت را ببرند؟

مرد در این لحظه پاسخی می دهد آن چنان که استدلالش در تاریخ ماندگار می شود و سرمشق آزادی خواهان می شود .

مرد می گوید : چون فکر می کردم تو بیداری من خوابیده بودم!!!

خان بزرگ زند لحظه ای سکوت می کند و سپس دستور می دهد خسارتش از خزانه جبران کنند. و در آخر می گوید این مرد راست می گوید ما باید بیدار باشیم!
teresa
teresa
مدیر گفتگوی لاک پشتی
مدیر گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 198

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 23 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف teresa 11/6/2010, 13:48

شغل پسر کشیش...

کشیشى یک پسر نوجوان داشت و کم‌کم وقتش رسیده بود که فکرى در مورد شغل آینده‌اش بکند. پسر هم مثل تقریباً بقیه هم‌سن و سالانش واقعاً نمی‌دانست که چه چیزى از زندگى می‌خواهد و ظاهراً خیلى هم این موضوع برایش اهمیت نداشت .

یک روز که پسر به مدرسه رفته بود ، پدرش تصمیم گرفت آزمایشى براى او ترتیب دهد . به اتاق پسرش رفت و سه چیز را روى میز او قرار داد : یک کتاب مقدس، یک سکه طلا و یک بطرى مشروب .

کشیش پیش خود گفت : « من پشت در پنهان می‌شوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بیاید . آنگاه خواهم دید کدامیک از این سه چیز را از روى میز بر می‌دارد . اگر کتاب مقدس را بردارد معنیش این است که مثل خودم کشیش خواهد شد که این خیلى عالیست . اگر سکه را بردارد یعنى دنبال کسب و کار خواهد رفت که آنهم بد نیست . امّا اگر بطرى مشروب را بردارد یعنى آدم دائم‌الخمر و به درد نخوری خواهد شد که جاى شرمسارى دارد .»

مدتى نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت . در خانه را باز کرد و در حالى که سوت می‌زد کاپشن و کفشش را به گوشه‌اى پرت کرد و یک راست راهى اتاقش شد . کیفش را روى تخت انداخت و در حالى که می‌خواست از اتاق خارج شود چشمش به اشیاء روى میز افتاد . با کنجکاوى به میز نزدیک شد و آن‌ها را از نظر گذراند .

کارى که نهایتاً کرد این بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زیر بغل زد . سکه طلا را توى جیبش انداخت و در بطرى مشروب را باز کرد و یک جرعه بزرگ از آن خورد . . .

کشیش که از پشت در ناظر این ماجرا بود زیر لب گفت : « خداى من! چه فاجعه بزرگی ! پسرم سیاستمدار خواهد شد ! »
teresa
teresa
مدیر گفتگوی لاک پشتی
مدیر گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 198

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 23 Empty عشق و موسی مندلسون

پست من طرف Foad 12/2/2010, 16:16

عشق و موسی مندلسون

موسی مندلسون، پدر بزرگ آهنگساز شهیر آلمانی، انسانی زشت و عجیب الخلقه بود. قدّی بسیار كوتاه و قوزی بد شكل بر پشت داشت.

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 23 220px-MosesMendelssohn-von-AntonGraff-Kupferstich

موسی روزی در هامبورگ با تاجری آشنا شد كه دختری بسیار زیبا و دوست داشتنی به نام فرمتژه داشت. موسی در كمال ناامیدی، عاشق آن دختر شد، ولی فرمتژه از ظاهر و هیكل از شكل افتاده او منزجر بود.

زمانی كه قرار شد موسی به شهر خود بازگردد، آخرین شجاعتش را به كار گرفت تا به اتاق دختر برود و از آخرین فرصت برای گفتگو با او استفاده كند. دختر حقیقتاً از زیبایی به فرشته ها شباهت داشت، ولی ابداً به او نگاه نكرد و قلب موسی از اندوه به درد آمد. موسی پس از آن كه تلاش فراوان كرد تا صحبت كند، با شرمساری پرسید :

- آیا می دانید كه عقد ازدواج انسانها در آسمان بسته می شود؟

دختر در حالی كه هنوز به كف اتاق نگاه می كرد گفت :
- بله، شما چه عقیده ای دارید؟

- من معتقدم كه خداوند در لحظه تولد هر پسری مقرر می كند كه او با كدام دختر ازدواج كند. هنگامی كه من به دنیا آمدم، عروس آینده ام را به من نشان دادند و خداوند به من گفت:
«همسر تو گوژپشت خواهد بود»

درست همان جا و همان موقع من از ته دل فریاد برآوردم و گفتم:
«اوه خداوندا! گوژپشت بودن برای یك زن فاجعه است. لطفاً آن قوز را به من بده و هر چی زیبایی است به او عطا كن»

فرمتژه سرش را بلند كرد و خیره به او نگریست و از تصور چنین واقعه ای بر خود لرزید.

او سال های سال همسر فداكار موسی مندلسون بود.

منبع: پندآموز
Foad
Foad
حامی حیوانات لاک پشتی
حامی حیوانات لاک پشتی

تشکر : 243

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 23 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف Foad 12/15/2010, 07:28

حلزون چینی!

در یک روز سرد و مرطوب، حلزونی از درخت گیلاسی بالا می رفت. پرندگانی که روی درخت مجاور نشسته بودند او را به استهزا گرفتند. یکی از آنها با صدای بلند گفت: ای حیوان زبان بسته کجا می روی؟ دیگری فریاد زد: چرا از آن درخت بالا می روی؟ و بعد همهمه ای شد و هر یک از پرندگان شروع کردند به مسخره کردن حلزون! و همه به اتفاق نظر گفتند مطمئن باش که آن بالا خبری از گیلاس نیست.

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 23 Snails

حلزون با آرامش پاسخ داد: زمانی که من به بالای درخت برسم، چندتایی گیلاس پیدا خواهد شد.

چینی ها ضرب المثل جالبی دارند که می گوید:
فقیر از لقمه ای به لقمه ای دیگر فکر می کند
و کارگر از روزی به روز دیگر،
کارمند از سالی به سال دیگر می اندیشد و
فرمانروا به ۱۰ سال بعد،
ولی امپراطور به یک قرن آینده می اندیشد!
Foad
Foad
حامی حیوانات لاک پشتی
حامی حیوانات لاک پشتی

تشکر : 243

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 23 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف Foad 12/15/2010, 10:21

ناخدا

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 23 Farzande-titanic

كشتي جنگي ماموريت يافته بود براي آموزش نظامي به مدت چند روز در هوايي طوفاني مانور بدهد هواي مه آلود سبب شده بود كه كاركنان كشتي ديد كمي داشته باشند. در نتيجه ناخدا در پل فرماندهي عرشه ايستاده بود تا همه فعاليت ها را زير نظر داشته باشد. پاسي از شب نگذشته بود كه ديده بان روي پل فرماندهي، گزارش داد: نوري در سمت راست جلوي كشتي به چشم مي خورد.

ناخدا فرياد زد : آيا آن نور ثابت است يا به طرف عقب حركت مي كند؟

ديده بان جواب داد: ثابت است، كه به اين مفهوم بود، در مسيري هستيم كه به هم برخورد خواهيم كرد.

ناخدا به مامور ارسال علايم گفت: به آن كشتي علامت بده كه رو در روي هم هستيم. توصيه مي كنم 20 درجه تغيير مسير بدهيد.

جواب علامت اين بود: شما بايد 20 درجه تغيير مسير بدهيد.

ناخدا گفت: علامت بده كه من ناخدا هستم و آنها بايد 20 درجه تغيير مسير بدهند.

پاسخ آمد: بهتر است شما 20 درجه تغيير مسير بدهيد.

دراين هنگام كه ناخدا به خشم آمده بود، تفي به زمين انداخت و گفت: علامت بده كه از يك كشتي جنگي علامت فرستاده مي شود 20 درجه تغيير مسير بدهيد.

پاسخ آمد : من فانوس دريايي هستم.

آنگاه : كشتي تغيير مسير داد.

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 23 Lighthouse

نقل از كتاب هفت عادت مردمان موثر: استفان كاوي
Foad
Foad
حامی حیوانات لاک پشتی
حامی حیوانات لاک پشتی

تشکر : 243

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

صفحه 23 از 23 الصفحة السابقة  1 ... 13 ... 21, 22, 23

بازگشت به بالاي صفحه

- مواضيع مماثلة

 
صلاحيات هذا المنتدى:
شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد