گفتگوی لاک پشتی
هل تريد التفاعل مع هذه المساهمة؟ كل ما عليك هو إنشاء حساب جديد ببضع خطوات أو تسجيل الدخول للمتابعة.

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

+47
Comy329
کیم
mahshid_laki
sina1001
Innocent
پریسا
سارا س
shinili
کیمیا
farzadprogram
melika
samir
پیام
rira
sedigheh.h
angelina
honey
ایران دوست
hamed_myh
sara_b211
mahssa
مرضیه
شیوا
siamak
hengameh
Mil@d
maria alexio
الهام
setareh
پریا
arefkarimzadeh
masi
ghazaleh
hana.mn
snake_eater
mahsa
spider
آرین
samira
maryam.m
Foad
فریده
فرهاد
Salma
محمد
niloofar20
Sahra
51 مشترك

صفحه 13 از 23 الصفحة السابقة  1 ... 8 ... 12, 13, 14 ... 18 ... 23  الصفحة التالية

اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 13 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف الهام 6/29/2010, 13:21

صحرا جون داستان بسیار جالبی بود و چقدر آشنا بود خیلی خوشحال
الهام
الهام
دوست گفتگوی لاک پشتی
دوست گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 117

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 13 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف ایران دوست 7/6/2010, 07:45

داستان کوتاه " مترسک " – اثر : جبران خلیل جبران

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 13 Scarecrow

یک بار به مترسکی گفتم : لابد از ایستادن در این دشت خلوت خسته شده ای.

گفت : لذت ترساندن عمیق و پایدار است، من از آن خسته نمی شوم.

دمی اندیشیدم و گفتم : درست است چون که من هم مزه این لذت را چشیده ام .

گفت : فقط کسانی که تن شان از کاه پر شده باشد این لذت را می شناسند.

آنگاه من از پیش او رفتم و ندانستم که منظورش ستایش از من بود یا خوار کردن من.

یک سال گذشت و مترسک فیلسوف شد.

هنگامی که باز از کنار او میگذشتم دیدم دو کلاغ دارند زیر کلاهش لانه می سازند .


ایران دوست
ایران دوست
مدیر ارشد گفتگوی لاک پشتی
مدیر ارشد گفتگوی لاک پشتی

مدیر ماه انجمن مدیر برتر گفتگوی لاک پشتی
تشکر : 246

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 13 Empty يه متن دردناك

پست من طرف setareh 7/10/2010, 07:07

يه متن دردناك

اين متن رو يكي از دوستام نوشته.اميدوارم خوشتون بياد

دختر:
ميتوني به من نگاه كني؟ميتوني آروم صدام كني به طوري كه دلم بلرزه و چشام پر از اشك بشه؟ميتوني عاشقانه صدام كني يا نه؟نه نميتوني.اينو ميدونم.خيلي وقته كه ميدونم قلبت از سنگه و با اون سنگا قلبم و كه مثل يه گوي شيشه اي بود خرد كردي.كه اشكامو كه مثل يه زندانيه بي گناه چندين سال تو سينه ام حبس كرده بودم آزاد كردي و قلب منو كه به اون زنجيري از جنس تيغ بسته بودم تا هر كس كه بهش نزديك ميشه به قلب و چشمش فرو بره رو بي هيچ زحمتي باز كردي و از آن خودت كردي اما...
آره وقتي قلبم مال تو شد ديگه باهاش كاري نداشتي.ديگه مثل يه تيكه طلا ازش مراقبت نكردي و آروم آروم دور انداختيش.بي هيچ حرفي رو لبام مهر سكوت زدي تا ديگه بهت اعتراض نكنم و من حالا پشت شيشه اي بخار گرفته نشسته ام.قطرات خون آروم از روي شيشه پايين ميرن و من بي صدا به آنها نگاه ميكنم.به اين شيشه ي خون گرفته.به اين خون كه روزي چون تيكه هاي الماس در درون من حفاظت مشد و الان به خاطر عشقي مرده مثل قطرات باران به روي شيشه ميريزد.
واي خداي من باور نكردنيه.تو را در ميان قطرات خونم از پشت پنجره ميبينم كه با يك شاخه گل رز زنگ در را فشارميدي.ولي چقدر دير اومدي.اي كاش زودتر ميومدي........اي كاش....


پسر:
نگاهم جز به نگاه تو به دنبال نگاه ديگري نيست.صدام فقط اسم تورو تكرار ميكنه و قلبم فقط براي تو ميتپه.ميدوني كه هر شب به ياد تو به خواب ميرم و هر روز صبح به عشق تو بيدار ميشم.اي كاش ميدونستي كه چقدر مجنونم و چطور با ديدنت قلبم ميلرزه و دستام سرد ميشه.اونوقته كه آروم به دستات نگاه ميكنم.اي كاش دستات رو تو دستام ميگرفتم و با گرماي وجود تو گرم ميشدم و آروم ميگرفتم ولي...
آره چند وقته كه زياد نگات نميكنم و دنبالت نميام.اي كاش ميدونستي چرا؟و اينطور با خشم نگاهم نميكردي.اي كاش ميدونستي كه هنوز جاي سيلي پدرت روي صورتم مونده و اي كاش ميدونستي كه غرورم رو چطور شكستم و تيكه هاي شكسته ي اون رو براي تو فرستادم ولي نميدوني و از هيچ چيزي خبر نداري.
امروز يه تصميمي گرفتم.از وقتي شنيدم تنهايي و امشب خودت رو تو خونه حبس كردي تصميم گرفتم به خودت بگم كه چقدر دوست دارم و قلبم براي تو ميتپه.از بين گلها رز رو انتخاب كردم.گل مورد علاقه ي تو.وقتي زنگ در رو فشار دادم از صداي جيغ تو بي حس شدم.خداي من....
از روي شيشه ي اتاقت قطرات خونت كه مثل الماس مي درخشيدند خودنمايي ميكردند و تو بي رنگ مثل جنازه اي متحرك از پشت شيشه به من نگاه ميكردي.آروم چشمانت بسته شد.اون درياي نور خاموش شد.و من از درون شكستم.قلبم خرد شد.زجه زدم.زار زدم و صدايت كردم.بلند صدات زدم تا دوباره چشمات رو باز كني.حتي شده واسه يه لحظه ي كوتاه تا حداقل بهت بگم:دوست دارم..تا حداقل جلوت زانو بزنم و التماس كنم تا من رو ببخشي كه آروم از روي لبات دوست دارم رو بشنوم.پاهام بي حس شد و نور يه لامپ رو ديدم.يه ماشين به طرف من مي اومد.تنها راه ديدن دوباره ي تو همينه.چشمام رو بستم و خودمو به طرف ماشين پرت كردم....
سلام عشق من...
گریه گریه گریه
setareh
setareh
دوست گفتگوی لاک پشتی
دوست گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 0

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 13 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف پریسا 7/10/2010, 07:17

وای
اشک از چشم سرازیر شد اوه خیلی رمانتیک بود....
ممنون ستاره جون
avatar
پریسا
کاربر فعال لاک پشتی
کاربر فعال لاک پشتی

تشکر : 5

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 13 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف Sahra 7/10/2010, 08:46

دختره چطوری مرد؟ متفکر
avatar
Sahra
دوست گفتگوی لاک پشتی
دوست گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 2

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 13 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف پریسا 7/10/2010, 08:53

راست میگی صحرا جون من دقت نکره بودم
شاید رگشو زده و بعد خونش پاشیده رو شیشه
avatar
پریسا
کاربر فعال لاک پشتی
کاربر فعال لاک پشتی

تشکر : 5

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 13 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف setareh 7/10/2010, 10:53

آره ديگه.رگشو زده بود
setareh
setareh
دوست گفتگوی لاک پشتی
دوست گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 0

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 13 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف Sahra 7/10/2010, 11:47

مگه با شمشیر خودشو را زده بود؟
رگ زدن که خون نمیپاشونه؟
avatar
Sahra
دوست گفتگوی لاک پشتی
دوست گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 2

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 13 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف پریسا 7/10/2010, 12:00

صحرا جون میترسیده بزنه از مرگ
مصمم شده یه دفعه زده پاشیده به شیشه
شایدم
رگشو زده دستشو گذاشته رو شیشه خونش ریخته رو شیشه
نمیدونم
avatar
پریسا
کاربر فعال لاک پشتی
کاربر فعال لاک پشتی

تشکر : 5

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 13 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف setareh 7/10/2010, 13:45

منم نميدونم.راستش اين متنو دختر عمم نوشته.يكم وضعش خرابه.شايد تو خيال اون داشته با شمشير رگشو ميزده متفکر تعجب
setareh
setareh
دوست گفتگوی لاک پشتی
دوست گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 0

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 13 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف maryam.m 7/10/2010, 13:59

صحرا جون راست میگن!!!! متفکر
از نظر علمی هم اگر بررسی کنیم، رگ هایی که در سطح پوست هست سیاهرگ ها هستند که فشار در این رگ ها کم است و خون با فشار کمی خارج میشود.
اما شریان ها (سرخرگ ها) در عمق بدن هستند و فشار بالایی دارند که با پاره شدن خون با فشار زیادی از آن خارج میشود!


مگر اینکه این دختره دستگاه رد یابی داشته و شریان خود را پیدا کرده و سپس اقدام به خود کشی کرده متفکر
این طوری نمیشه !
ستاره جون شماره ی دختر عمه ات را بده من اولا یک مقدار نصیحتش کنم. ناراحت
بعد پیگیری کنم ببینم جریان چی بوده! لبخند

شاید نیاز به روان شناسی هم داشته باشه! ناراحت
حالش خوبه ؟


کمک
maryam.m
maryam.m
دوست گفتگوی لاک پشتی
دوست گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 3

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 13 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف Sahra 7/10/2010, 14:25

ای بابا
حالا صلوات بفرستید
درست یک صفحه این متن تفسیر و توجیه داشت. خیلی خوشحال
البته به نظرم نقد یک متن تازه نوشته شده کار درستی باشه
و ستاره خانم میتونه به گوش نویسنده برسونه
مطمئنا برای نویسنده مفید است. لبخند
avatar
Sahra
دوست گفتگوی لاک پشتی
دوست گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 2

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 13 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف setareh 7/11/2010, 00:58

حتما بهش ميگم.
مريم جون حالش كه خوبه اصلا از اين دختراي عشقولانه اي نيس.يه دفعه اين جور چيزارو مينويسه خیلی خوشحال
setareh
setareh
دوست گفتگوی لاک پشتی
دوست گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 0

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 13 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف setareh 7/11/2010, 04:42

نمره 20 مثل جواهر ارزش داشت


در گذشته نمره 20 مثل جواهر ارزش داشت. و راحت و آسان به دانش آموزان داده نمي شد.

کساني که اين نمره را دريافت مي کردند حقيقتا بيش از اين نمره معلومات داشتند و به راستي شايسته اين افتخار عظيم بودند. همه شاگردان قديمي مي دانند که انشاي کمتر از 10 خط را هيچ معلمي نمره قبولي نمي داد و محصليني بودند که از اين درس تجديد و يا رد مي شدند.
يک بار در يکي از دبيرستان هاي تهران هنگام برگذاري امتحانات سال آخر ششم دبيرستان به عنوان موضوع انشا اين مطلب داده شد که ""شجاعت يعني چه؟""

محصلي در قبال اين موضوع فقط نوشته بود : ""شجاعت يعني اين"" و برگه ي خود را سفيد به ممتحن تحويل داده بود و رفته يود !
اما برگه ي آن جوان دست به دست دبيران گشته بود و همه به اتفاق و بدون استثنا به ورقه سفيد او نمره 20 دادند.

چه خوب گفته اند که : کم گوي و گزيده گوي
setareh
setareh
دوست گفتگوی لاک پشتی
دوست گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 0

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 13 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف farzadprogram 7/11/2010, 04:56

نه دوستان احتمالا رگشو با شیشه بریده ...
farzadprogram
farzadprogram
دوست گفتگوی لاک پشتی
دوست گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 2

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 13 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف فریده 7/12/2010, 11:59

ارزيابي


پسر كوچكي وارد مغازه اي شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد و بر روي جعبه رفت تا دستش به دكمه هاي تلفن برسد و شروع كرد به گرفتن شماره.

مغازه دار متوجه پسر بود و به مكالماتش گوش مي داد.

پسرك پرسيد: خانم، مي توانم خواهش كنم كوتاه كردن چمن هاي حياط خانه تان را به من بسپاريد؟

زن پاسخ داد: كسي هست كه اين كار را برايم انجام مي دهد !

پسرك گفت: خانم، من اين كار را با نصف قيمتي كه او مي دهد انجام خواهم داد!

زن در جوابش گفت كه از كار اين فرد كاملا راضي است.

پسرك بيشتر اصرار كرد و پيشنهاد داد: خانم، من پياده رو و جدول جلوي خانه را هم برايتان جارو مي كنم. در اين صورت شما در يكشنبه زيباترين چمن را در كل شهر خواهيد داشت.

مجددا زن پاسخش منفي بود.

پسرك در حالي كه لبخندي بر لب داشت، گوشي را گذاشت.

مغازه دار كه به صحبت هاي او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: پسر...، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اينكه روحيه خاص و خوبي داري دوست دارم كاري به تو بدهم.

پسر جواب داد: نه ممنون، من فقط داشتم عملكردم را مي سنجيدم. من همان كسي هستم كه براي اين خانم كار مي كند

آيا ما هم ميتوانيم چنين خود ارزيابي از كار خود داشته باشيم؟
avatar
فریده
کاربر باسابقه لاک پشتی
کاربر باسابقه لاک پشتی

تشکر : 2

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 13 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف Innocent 7/12/2010, 12:04

من متن انگلیسی اینو خوانده بودم....خیلی داستانک قشنگیه ممنون فریده جون که گذاشتید اشاره
Innocent
Innocent
دوست گفتگوی لاک پشتی
دوست گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 162

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 13 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف فریده 7/12/2010, 12:15

خواهش می کنم زکیه جون قابل دار نیست
avatar
فریده
کاربر باسابقه لاک پشتی
کاربر باسابقه لاک پشتی

تشکر : 2

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 13 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف فریده 7/12/2010, 12:22

الکساندر


الکساندر، پس از تسخیر کردن حکومت های پادشاهی بسیار، در حال بازگشت به وطن خود بود.

در بین راه، بیمار شد و به مدت چند ماه بستری گردید. با نزدیک شدن مرگ، الکساندر دریافت که چقدر پیروزی هایش، سپاه بزرگش، شمشیر تیزش و همه ی ثروتش بی فایده بوده است.

او فرمانده هان ارتش را فرا خواند و گفت:

من این دنیا را بزودی ترک خواهم کرد. اما سه خواسته دارم ، خواسته هایم را حتماً انجام دهید.

فرماندهان ارتش درحالی که اشک از گونه هایشان سرازیر شده بود موافقت کردند که از آخرین خواسته های پادشاهشان اطاعت کنند.

الکساندر گفت:

اولین خواسته ام این است که پزشکان من باید تابوتم را به تنهایی حمل کنند.

ثانیاً، وقتی تابوتم دارد به قبر حمل می گردد، مسیر منتهی به قبرستان باید با طلا، نقره و سنگ های قیمتی که در خزانه داری جمع آوری کرده ام پوشانده شود.

سومین و آخرین خواسته این است که هر دو دستم باید بیرون از تابوت آویزان باشد.

مردمی که آنجا گرد آمده بودند از خواسته های عجیب پادشاه تعجب کردند. اما هیچ کس جرأت اعتراض نداشت. فرمانده ی مورد علاقه الکساندر دستش را بوسید و روی قلب خود گذاشت و گفت :

پادشاها، به شما اطمینان می دهیم که همه ی خواسته هایتان اجرا خواهد شد. اما بگویید چرا چنین خواسته های عجیبی دارید؟

در پاسخ به این پرسش، الکساندر نفس عمیقی کشید و گفت:

من می خواهم دنیا را آکاه سازم از سه درسی که یاد گرفته ام.

می خواهم پزشکان تابوتم را حمل کنند چرا که مردم بفهمند که هیچ دکتری نمی تواند هیچ کس را واقعاً شفا دهد. آن ها ضعیف هستند و نمی توانند انسانی را از چنگال های مرگ نجات دهند. بنابراین، نگذارید مردم فکر کنند زندگی ابدی دارند.

دومین خواسته ی درمورد ریختن طلا، نقره و جواهرات دیگر در مسیر راه به قبرستان، این پیام را به مردم می رساند که حتی یک خرده طلا هم نمی توانم با خود ببرم. بگذارید مردم بفهمند که دنبال ثروت رفتن اتلاف وقت محض است.

و درباره ی سومین خواسته ام یعنی دستهایم بیرون از تابوت باشد، می خواهم مردم بدانند که من با دستان خالی به این دنیا آمده ام و با دستان خالی این دنیا را ترک می کنم...
avatar
فریده
کاربر باسابقه لاک پشتی
کاربر باسابقه لاک پشتی

تشکر : 2

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 13 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف Sahra 7/12/2010, 12:26

این از داستانهای مورد علاقه منه
در مورد اهمیت رضایت مشتری خیلی کاربرد داره
مرسی فریده جون
رز
avatar
Sahra
دوست گفتگوی لاک پشتی
دوست گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 2

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 13 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف Sahra 7/12/2010, 12:30

داستان اسکندر فوق العاده بود
و بسیار با ارزش رز
avatar
Sahra
دوست گفتگوی لاک پشتی
دوست گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 2

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 13 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف فریده 7/12/2010, 12:49

خواهش می کنم مهتاب جون. خوشحالم خوشت اومده رز
avatar
فریده
کاربر باسابقه لاک پشتی
کاربر باسابقه لاک پشتی

تشکر : 2

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 13 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف ایران دوست 7/13/2010, 13:11

درخشش کاذب!

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 13 Unreal_Art_45

درخشش کاذب!

یك روز صبح به همراه یكی از دوستان در بیابان قدم می زدیم كه چیزی را دیدیم كه در افق می درخشید.

هرچند مقصود ما رفتن به یك "دره" بود، برای دیدن آنچه آن درخشش را از خود باز می تاباند، مسیر خود را تغییر دادیم.

تقریباً یك ساعت در زیر خورشیدی كه مدام گرم تر می شد راه رفتیم و تنها هنگامی كه به آن رسیدیم توانستیم كشف كنیم كه چیست.

یك بطری نوشابه خالی بود و غبار صحرایی در درونش متبلور شده بود.



از آن جا كه بیابان بسیار گرم تر از یك ساعت قبل شده بود، تصمیم گرفتیم دیگر به سمت "دره" نرویم.

به هنگام بازگشت فكر كردم چند بار به خاطر درخشش كاذب راهی دیگر، از پیمودن راه خود باز مانده ایم؟

اما باز فكر كردم: اگر به سمت آن بطری نمی رفتیم چطور می فهمیدیم فقط درخششی كاذب است؟



نكته اخلاقی:هر شكست لااقل این فایده را دارد، كه انسان یكی از راههایی كه به شكست منتهی می شود را می شناسد.
ایران دوست
ایران دوست
مدیر ارشد گفتگوی لاک پشتی
مدیر ارشد گفتگوی لاک پشتی

مدیر ماه انجمن مدیر برتر گفتگوی لاک پشتی
تشکر : 246

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 13 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف Foad 7/13/2010, 19:04

این مطلب را از وبلاگ داستان های کوتاه و خواندنی Amazing short stories قرار می دهم. اگر تمایل دارید، سایر نوشته های این وبلاگ را مطالعه کنید :

بلیط انیشتن
یکبار اینشتین از پرینستون با قطار در سفر بود که مسئول کنترل بلیط به کوپه او آمد. وقتی او به اینشتین رسید ، انیشتین بدنبال بلیط جیب جلیقه اشرا جستجو کرد ولی نتوانست آنرا پیدا کند. سپس در جیب شلوار خود جستجو کرد ولی باز هم بلیط را پیدا نکرد. سپس در کیف خود را نگاه کرد ولی بازهم نتوانست آنرا پیدا کند.بعد از آن او صندلی کنار خودش را جستجو کرد ولی بازهم بلیطش را پیدا نکرد.
مسئول بلیط گفت : دکتر اینشتین ، من می دانم که شما که هستید . همه ما به خوبی شما را میشناسیم و من مطمئن هستم که شما بلیط خریده اید، نگران نباشید. و سپس رفت. در حال خارج شدن متوجه شد که فیزیکدان بزرگ دست خود را به پایین صندلی برده و هنوز در حال جستجوست.
مسئول قطار با عجله برگشت و گفت : " دکتر انیشتین ، دکتر انشتین ، نگران نباش ، من می دانم که شما بلیط داشته اید، مسئله ای نیست. شما بلیط نیاز ندارید. من مطمئن هستم که شما یک بلیط خریده اید."
اینشتین به او نگاه کرد و گفت : مرد جوان ، من هم می دانم که چه کسی هستم. چیزی که من نمی دانم این است که من کجا می روم.


نحوه كسب موفقیت در ایران
در كتاب حاجی‌آقا نوشته صادق هدایت (1945)، حاجی به كوچك‌ترین فرزندش درباره نحوه كسب موفقیت در ایران نصیحت می‌كند:
توی دنیا دو طبقه مردم هستند؛ بچاپ و چاپیده؛ اگر نمی‌خواهی جزو چاپیده‌ها باشی، سعی كن كه دیگران را بچاپی! سواد زیادی لازم نیست، آدم را دیوانه می‌كنه و از زندگی عقب می‌اندازه! فقط سر درس حساب و سیاق دقت بكن! چهار عمل اصلی را كه یاد گرفتی، كافی است، تا بتوانی حساب پول را نگه‌داری و كلاه سرت نره، فهمیدی؟ حساب مهمه! باید كاسبی یاد بگیری، با مردم طرف بشی، از من می‌شنوی برو بند كفش تو سینی بگذار و بفروش، خیلی بهتره تا بری كتاب جامع عباسی را یاد بگیری! سعی كن پررو باشی، نگذار فراموش بشی، تا می‌توانی عرض اندام بكن، حق خودت را بگیر! از فحش و تحقیر و رده نترس! حرف توی هوا پخش می‌شه، هر وقت از این در بیرونت انداختند، از در دیگر با لبخند وارد بشو، فهمیدی؟ پررو، وقیح و بی‌سواد؛ چون گاهی هم باید تظاهر به حماقت كرد، تا كار بهتر درست بشه!... نان را به نرخ روز باید خورد! سعی كن با مقامات عالیه مربوط بشی، با هركس و هر عقیده‌ای موافق باشی، تا بهتر قاپشان را بدزدی!.... كتاب و درس و اینها دو پول نمی‌ارزه! خیال كن تو سر گردنه داری زندگی می‌كنی! اگر غفلت كردی تو را می‌چاپند. فقط چند تا اصطلاح خارجی، چند كلمه قلنبه یاد بگیر، همین بسه!!!


قهوه ی زندگی
چند دوست دوران دانشجویی که پس از فارغ التحصیلی هر یک شغل های مختلفی داشتند و در کار و زندگی خود نیز موفق بودند، پس از مدت ها با هم به دانشگاه سابق شان رفتند تا با استادشان دیداری تازه کنند.
آنها مشغول صحبت شده بودند و طبق معمول بیشتر حرف هایشان هم شکایت از زندگی بود. استادشان در حین صحبت آنها قهوه آماده می کرد. او قهوه جوش را روی میز گذاشت و از دانشجوها خواست که برای خود قهوه بریزند.
روی میز لیوان های متفاوتی قرار داشت; شیشه ای، پلاستیکی، چینی، بلور و لیوان های دیگر. وقتی همه دانشجوها قهوه هایشان را ریخته بودند و هر یک لیوانی در دست داشت، استاد مثل همیشه آرام و با مهربانی گفت:...
بچه ها، ببینید; همه شما لیوان های ظریف و زیبا را انتخاب کردید و الان فقط لیوان های زمخت و ارزانقیمت روی میز مانده اند.
دانشجوها که از حرف های استاد شگفت زده شده بودند، ساکت بودند و استاد حرف هایش را به این ترتیب ادامه داد: «در حقیقت، چیزی که شما واقعا می خواستید قهوه بود و نه لیوان. اما لیوان های زیبا را انتخاب کردید و در عین حال نگاه تان به لیوان های دیگران هم بود. زندگی هم مانند قهوه است و شغل، حقوق و جایگاه اجتماعی ظرف آن است. این ظرف ها زندگی را تزیین می کنند اما کیفیت آن را تغییر نخواهند داد.
البته لیوان های متفاوت در علاقه شما به نوشیدن قهوه تاثیر خواهند گذاشت، اما اگر بیشتر توجه تان به لیوان باشد و چیزهای با ارزشی مانند کیفیت قهوه را فراموش کنید و از بوی آن لذت نبرید، معنی واقعی نوشیدن قهوه را هم از دست خواهید داد. پس، از حالا به بعد تلاش کنید نگاه تان را از لیوان بردارید و در حالیکه چشم هایتان را بسته اید، از نوشیدن قهوه لذت ببرید.»

Foad
Foad
حامی حیوانات لاک پشتی
حامی حیوانات لاک پشتی

تشکر : 243

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 13 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف پریسا 7/14/2010, 00:15

تصویر آرامش


پادشاهی جایزه بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل ، آرامش را تصویر کند

نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند.
آن تابلو ها ، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب ، رودهای آرام ، کودکانی که در خاک می دویدند ، رنگین کمان در آسمان ، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.
پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد ، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد.

اولی ، تصویر دریاچه ی آرامی بود که کوههای عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود.
در جای جایش می شد ابرهای کوچک و سفید را دید، و اگر دقیق نگاه می کردند، در گوشه ی چپ دریاچه، خانه ی کوچکی قرار داشت، پنجره اش باز بود، دود از دودکش آن بر می خواست، که نشان می داد شام گرم و نرمی آماده است.

تصویر دوم هم کوهها را نمایش می داد.
اما کوهها ناهموار بود ، قله ها تیز و دندانه ای بود.
آسمان بالای کوهها بطور بیرحمانه ای تاریک بود، و ابرها آبستن آذرخش، تگرگ و باران سیل آسا بود.

این تابلو هیچ با تابلو های دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند، هماهنگی نداشت.
اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می کرد، در بریدگی صخره ای شوم، جوجه پرنده ای را می دید.
آنجا، در میان غرش وحشیانه ی طوفان ، جوجه گنجشکی ، آرام نشسته بود.

پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده ی جایزه ی بهترین تصویر آرامش، تابلو دوم است.
بعد توضیح داد :
آرامش آن چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا ، بی مشکل ، بی کار سخت یافت می شود ، چیزی است که می گذارد در میان شرایط سخت ، آرامش در قلب ما حفظ شود.این تنها معنای حقیقی آرامش است
avatar
پریسا
کاربر فعال لاک پشتی
کاربر فعال لاک پشتی

تشکر : 5

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

صفحه 13 از 23 الصفحة السابقة  1 ... 8 ... 12, 13, 14 ... 18 ... 23  الصفحة التالية

بازگشت به بالاي صفحه

- مواضيع مماثلة

 
صلاحيات هذا المنتدى:
شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد