گفتگوی لاک پشتی
هل تريد التفاعل مع هذه المساهمة؟ كل ما عليك هو إنشاء حساب جديد ببضع خطوات أو تسجيل الدخول للمتابعة.

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

+47
Comy329
کیم
mahshid_laki
sina1001
Innocent
پریسا
سارا س
shinili
کیمیا
farzadprogram
melika
samir
پیام
rira
sedigheh.h
angelina
honey
ایران دوست
hamed_myh
sara_b211
mahssa
مرضیه
شیوا
siamak
hengameh
Mil@d
maria alexio
الهام
setareh
پریا
arefkarimzadeh
masi
ghazaleh
hana.mn
snake_eater
mahsa
spider
آرین
samira
maryam.m
Foad
فریده
فرهاد
Salma
محمد
niloofar20
Sahra
51 مشترك

صفحه 9 از 23 الصفحة السابقة  1 ... 6 ... 8, 9, 10 ... 16 ... 23  الصفحة التالية

اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 9 Empty بيمارستان و عشق

پست من طرف الهام 5/3/2010, 01:00

بیمارستان و عشق

از لحظه اي که در يکي از اتاق هاي بيمارستان بستري شده بودم، زن و شوهري در تخت روبروي من مناقشه بي پاياني را ادامه مي دادند.

زن مي خواست از بيمارستان مرخص شود و شوهرش مي خواست او همان جا بماند.

از حرف هاي پرستارها متوجه شدم که زن يک تومور دارد و حالش بسيار وخيم است. در بين مناقشه اين دو نفر کم کم با وضيعت زندگي آنها آشنا شدم.

يک خانواده روستائي ساده بودند با دو بچه. دختري که سال گذشته وارد دانشگاه شده و يک پسر که در دبيرستان درس مي خواند و تمام ثروتشان يک مزرعه کوچک، شش گوسفند و يک گاو است.

در راهروي بيمارستان يک تلفن همگاني بود و هر شب مرد از اين تلفن به خانه شان زنگ مي زد. صداي مرد خيلي بلند بود و با آن که در اتاق بيماران بسته بود، اما صدايش به وضوح شنيده مي شد. موضوع هميشگي مکالمه تلفني مرد با پسرش هيچ فرقي نمي کرد: «گاو و گوسفند ها را براي چرا برديد؟ وقتي بيرون مي رويد، يادتان نرود در خانه را ببنديد. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشيد. حال مادر دارد بهتر مي شود. بزودي برمي گرديم...»

چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را براي انجام عمل جراحي زن آماده کردند. زن پيش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالي که گريه مي کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» مرد با لحني مطمئن و دلداري دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «اين قدر پرچانگي نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمي درهم رفت.

بعد از گذشت ده ساعت که زيرسيگاري جلوي مرد پر از ته سيگار شده بود، پرستاران، زن بي حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحي با موفقيت انجام شده بود. مرد از خوشحالي سر از پا نمي شناخت و وقتي همه چيز روبراه شد، بيرون رفت و شب ديروقت به بيمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب هاي گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشاي او شد که هنوز بي هوش بود.

صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمي توانست حرف بزند، اما وضعيتش خوب بود. از اولين روزي که ماسک اکسيژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن مي خواست از بيمارستان مرخص بشود و مرد مي خواست او همان جا بماند.

همه چيز مثل گذشته ادامه پيدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ مي زد. همان صداي بلند و همان حرف هايي که تکرار مي شد. روزي در راهرو قدم مي زدم. وقتي از کنار مرد مي گذشتم داشت مي گفت: «گاو و گوسفندها چطورند؟ يادتان نرود به آنها برسيد. حال مادر به زودي خوب مي شود و ما برمي گرديم.»

نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب ديدم که اصلا کارتي در داخل تلفن همگاني نيست. مرد درحالي که اشاره مي کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا اين که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: «خواهش مي کنم به همسرم چيزي نگو. گاو و گوسفندها را قبلا براي هزينه عمل جراحيش فروخته ام. براي اين که نگران آينده مان نشود، وانمود مي کنم که دارم با تلفن حرف مي زنم.»

در آن لحظه متوجه شدم که اين تلفن براي خانه نبود، بلکه براي همسرش بود که بيمار روي تخت خوابيده بود. از رفتار اين زن و شوهر و عشق مخصوصي که بين شان بود، تکان خوردم. عشقي حقيقي که نيازي به بازي هاي رمانتيک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم مي کرد.
الهام
الهام
دوست گفتگوی لاک پشتی
دوست گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 117

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 9 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف فریده 5/3/2010, 01:31

مرسی الهام جان زیبا بود
avatar
فریده
کاربر باسابقه لاک پشتی
کاربر باسابقه لاک پشتی

تشکر : 2

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 9 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف فریده 5/3/2010, 01:53

مرسی مرضیه جان
avatar
فریده
کاربر باسابقه لاک پشتی
کاربر باسابقه لاک پشتی

تشکر : 2

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 9 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف sara_b211 5/3/2010, 02:24

الهام جون اين داستانك بود يا حقيقت داشت يعني واقعا برات اتفاق افتاده بود يا داستان بود؟
خيلي قشنگ بود.منو ياد داستان هديه روز عيد انداخت كه تو كتاب فارسي مون بود.
كه دختره موهاي بلندشو به آرايشگاه مي فروشه تا براي ساعت جيبي شوهرش بند طلايي بخره و همسرش هم ساعت جيبي يادگار پدرشو مي فروشه تا براي موهاي بلند و زيباي همسرش مو بندي كه لايقش باشه بخره ....
sara_b211
sara_b211
کاربر خوب لاک پشتی
کاربر خوب لاک پشتی

تشکر : 0

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 9 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف مرضیه 5/3/2010, 03:16

پسرک بیسکویت فروش

خانم تورو خدا بیاین بیسکوییت بخرین ارزونه فقط پنجاه تومان
زن به او مینگرد و در حالی که به وی مینگرد فقط میگوید:
یک دونه بده ولی فردا مییام ازت صد تا میخرم چون نذر دارم فردام اینجا هستی؟
-آره خانم من همیشه اینجام فردام می یام و واسه شما صد تا بیسکوییت نگه میدارم

سلام آقا پسر ....

لطفا بیسکوییتای منو بده که زود باید برم
پسرک از اینکه صد تا بیسکوییت را یک جا فروخته و میتواند مادر بیمارش را به نزد پزشک ببرد خوشحال است.

-سلام پسرم آماده شم بریم دکتر
در یک لحظه دست پسرک در جیبش گیر میکند و جز یک سوراخ بزرگ چیزی در آنجا پیدا نمیکند

در آن طرف شهر پسری در پیتزا فروشی مشغول خوردن پیتزاست
مرضیه
مرضیه
مدیر گفتگوی لاک پشتی
مدیر گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 29

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 9 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف مرضیه 5/3/2010, 03:18

دریا باش

روزی شاگرد یه راهب پیر هندو از او خواست که بهش یه درس به یاد موندنی بده

راهب از شاگردش خواست کیسه نمک رو بیاره پیشش ، بعد یه مشت از اون نمک رو داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست اون آب رو سر بکشه .

شاگرد فقط تونست یه جرعه کوچک از آب داخل لیوان رو بخوره ، اونم بزحمت .

استاد پرسید : " مزه اش چطور بود ؟ "

شاگرد پاسخ داد :...
" بد جوری شور و تنده ، اصلا نمیشه خوردش "

پیر هندو از شاگردش خواست یه مشت نمک برداره و اونو همراهی کنه . رفتند تا رسیدن کنار دریاچه . استاد از او خواست تا نمکها رو داخل دریاچه بریزه ، بعد یه لیوان آب از دریاچه برداشت و داد دست شاگرد و ازش خواست اونو بنوشه . شاگرد براحتی تمام آب داخل لیوان رو سر کشید .

استاد اینبارهم از او مزه آب داخل لیوان رو پرسید. شاگرد پاسخ داد : " کاملا معمولی بود . "


پیر هندو گفت :

رنجها و سختیهائی که انسان در طول زندگی با آنها روبرو میشه همچون یه مشت نمکه و اما این روح و قدرت پذیرش انسانه که هر چه بزرگتر و وسیعتر بشه ، میتونه بار اون همه رنج و اندوه رو براحتی تحمل کنه ، بنابراین سعی کن یه دریا باشی تا یه لیوان آب.
مرضیه
مرضیه
مدیر گفتگوی لاک پشتی
مدیر گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 29

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 9 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف مرضیه 5/3/2010, 03:21

موهبت الهی

روزی مردی خواب دید که مرده و پس از گذشتن از پلی به دروازه بهشت رسیده است. دربان بهشت به مرد گفت: برای ورود به بهشت

باید صد امتیاز داشته باشید، کارهای خوبی را که در دنیا انجام داده اید، بگوئید تا من به شما امتیاز بدهم.

مرد گفت: من با همسرم ازدواج کردم، 50 سال با او به مهربانی رفتار کردم و هرگز به او خیانت نکردم.

فرشته گفت: این سه امتیاز.

مرد اضافه کرد:....

من در تمام طول عمرم به خداوند اعتقاد داشتم و حتی دیگران را هم به راه راست هدایت می کردم.

فرشته گفت: این هم یک امتیاز.

مرد باز ادامه داد: در شهر نوانخانه ای ساختم و کودکان بی خانمان را آنجا جمع کردم و به آنها کمک کردم.

فرشته گفت: این هم دو امتیاز.

مرد در حالی که گریه می کرد گفت: با این وضع من هرگز نمی توانم داخل بهشت شوم مگر اینکه خداوند لطفش را شامل حال من کند.


فرشته لبخندی زد و گفت: بله، تنها راه ورود بشر به بهشت موهبت الهی است و اکنون این لطف شامل حال شما شد و اجازه ورود به بهشت برایتان صادر شد !!
مرضیه
مرضیه
مدیر گفتگوی لاک پشتی
مدیر گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 29

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 9 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف مرضیه 5/3/2010, 03:23

تصویر آرامش

پادشاهی جایزه بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل ، آرامش را تصویر کند.

نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند. آن تابلو ها ، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب ، رودهای آرام ، کودکانی که در خاک می دویدند ، رنگین کمان در آسمان ، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.

پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد ، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد.

اولی ، تصویر دریاچه ی آرامی بود که....

کوههای عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود. در جای جایش می شد ابرهای کوچک و سفید را دید، و اگر دقیق نگاه می کردند، در گوشه ی چپ دریاچه، خانه ی کوچکی قرار داشت، پنجره اش باز بود، دود از دودکش آن بر می خواست، که نشان می داد شام گرم و نرمی آماده است.

تصویر دوم هم کوهها را نمایش می داد. اما کوهها ناهموار بود ، قله ها تیز و دندانه ای بود. آسمان بالای کوهها بطور بیرحمانه ای تاریک بود، و ابرها آبستن آذرخش، تگرگ و باران سیل آسا بود. این تابلو با تابلو های دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند، هیچ هماهنگی نداشت.اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می کرد، در بریدگی صخره ای شوم، جوجه پرنده ای را می دید.آنجا، در میان غرش وحشیانه ی طوفان ، جوجه گنجشکی ، آرام نشسته بود.

پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده ی جایزه ی بهترین تصویر آرامش، تابلو دوم است.بعد توضیح داد :

آرامش چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا ، بی مشکل ، بی کار سخت یافت می شود ، بلکه معنای حقیقی آرامش این است که هنگامیکه شرایط سختی بر ما می گذرد آرامش در قلب ما حفظ شود
مرضیه
مرضیه
مدیر گفتگوی لاک پشتی
مدیر گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 29

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 9 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف مرضیه 5/3/2010, 03:30

قدرت دعا

زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس ، و نگاهی مغموم . وارد خواربار فروشی محله شد و با
فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد . به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمی‌تواند کار کند و شش بچه‌شان بی غذا مانده‌اند جان لانگ هاوس ،صاحب مغازه ، با بی‌اعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند .
زن نیازمند در حالی که اصرار می‌کرد گفت : «آقا شما را به خدا به محض اینکه بتوانم پولتان را می‌آورم .»
جان گفت نسیه نمی‌دهد .مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را می‌شنید به مغازه دار گفت :...

«ببین این خانم چه می‌خواهد؟خرید این خانم با من .»
خواربار فروش گفت :لازم نیست خودم می‌دهم لیست خریدت کو ؟
زن گفت : اینجاست .
- « لیست ‌ات را بگذار روی ترازو به اندازه ی وزنش هر چه خواستی ببر . » !!
زن با خجالت یک لحظه مکث کرد، از کیفش تکه کاغذی درآورد و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت . همه با تعجب دیدند کفه ی ترازو پایین رفت .
خواربارفروش باورش نمی‌شد .
مشتری از سر رضایت خندید .
مغازه‌دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ی دیگر ترازو کرد کفه ی ترازو برابر نشد ، آن قدر چیز گذاشت تا کفه‌ها برابر شدند .
در این وقت ، خواربار فروش با تعجب و دل‌خوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته است .
کاغذ لیست خرید نبود، دعای زن بود که نوشته بود (ای خدای عزیزم! تو از نیاز من باخبری خودت آن را برآورده کن) . مغازه ‌دار با بهت جنسها را به زن داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زد. زن خداحافظی کرد و رفت. مشتری یک اسکناس باارزش به مغازه ‌دار داد و گفت: فقط خداست که می‌‌داند وزن دعای پاک و خالص چقدر است ؟
مرضیه
مرضیه
مدیر گفتگوی لاک پشتی
مدیر گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 29

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 9 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف مرضیه 5/3/2010, 03:31

عشق و فداکاری

مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند. آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.

زن: یواش تر برو, من می ترسم.

مرد : نه, اینجوری خیلی بهتره.

زن : خواهش میکنم, من خیلی می ترسم.

مرد : خوب, اما اول باید بگی که دوستم داری.

زن : دوستت دارم, حالا میشه یواش تر برونی.

مرد : منو محکم بگیر.

زن :....

خوب حالا میشه یواش تر بری.

مرد : باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری, آخه نمیتونم

راحت برونم. اذیتم میکنه.

روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود. برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه

آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد, یکی از دو سرنشین

زنده ماند و دیگری درگذشت. مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود. پس بدون

اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست تا برای

آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند.
مرضیه
مرضیه
مدیر گفتگوی لاک پشتی
مدیر گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 29

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 9 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف فریده 5/4/2010, 05:44

سوال از شیوانا

روزی یکی از شاگردان شیوانا از او پرسید:" استاد چگونه است که هر انسانی یک شغل و قیافه خاصی را زیبا و قشنگ می پندارد! یکی قد بلند و ابروی باریک را دوست دارد و دیگری ابروهای پرپشت و چشمان درشت را می پسندد و فردی دیگر به تیپ و قیافه کاملا متفاوتی دل می بندد. دلیل این همه تنوع در تفسیر زیبایی چیست؟ و از کجا بدانیم که همسر آرمانی ما چه شکل و قیافه ای دارد!؟"
شیوانا پاسخ داد: " موضوع اصلا شکل و قیافه نیست. موضوع خاطره خوش و اثرگذار و مثبتی است که آن شخص در زندگی کودکی و جوانی خود داشته است. همه اینها بستگی به این دارد که آن شخص یا اشخاصی که به انسان توجه داشته اند و با او صمیمی شده اند قیافه شان چه شکلی بوده است. در واقع وقتی انسان به چهره ای خیره می شود در لابلای رنگ چشم و شکل ابرو و اندام فرد محبت و شور و شوق و مسرتی را جستجو می کند که در ذهن خود قبل از آن از صاحب چنان هیبتی تجربه نموده و یا در خاطره اش حک شده است. انسان ها همه شبیه همدیگرند و هیچ کسی زیباتر از دیگری نیست. این ذهن ماست که در لابلای شکل و قیافه و رفتار و حرکات آدم ها به دنبال گمشده رویاهای خود می گردد و آن را به چشم زیبا و تیر مژگان ترجمه می کند!"
آنگاه شیوانا لختی سکوت کرد وسپس لبخندی زد و گفت: "خوب در اطراف خود دقیق شوید! مردی را می بینید که از سرزمینی دور همسری را برای خود انتخاب کرده است. در چهره آن دختر دقیق شوید! می بینید که شباهت هایی غیر قابل انکار با همشهریان و اهل خانواده و فامیل آن مرد دارد. در واقع او این شباهت ها را در قیافه آن زن دیده است و همه خاطرات خوبی که در کودکی با صاحبان چنین مشخصاتی داشته را به یکباره در چهره ان زن دیده است و به او دلباخته است. برای همین است که زیبایی مورد اشاره دیگران برای شما عادی جلوه می کند و اهالی یک قبیله خاص ، اشخاص با شکل و قیافه ثابت و مشخصی را زیبا و جذاب می پندارند. در واقع هیچکس زیباتر از دیگری نیست. این خاطرات متصل به شکل و چهره و ادا و اطوار هاست که توهم تفاوت زیبایی را در ذهن ها ایجاد می کند."
avatar
فریده
کاربر باسابقه لاک پشتی
کاربر باسابقه لاک پشتی

تشکر : 2

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 9 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف فریده 5/4/2010, 06:16

هدیه برادر

یكي از دوستانم به نام پل يك دستگاه اتومبيل سواري به عنوان عيدي از برادرش دريافت كرده بود. شب عيد هنگامي كه پل از اداره اش بيرون آمد متوجه پسر بچه شيطاني شد كه دور و بر ماشين نو و براقش قدم مي زد و آن را تحسين مي كرد. پل نزديك ماشين كه رسيد پسر پرسيد: " اين ماشين مال شماست، آقا؟"
پل سرش را به علامت تائيد تكان داد و گفت: برادرم به عنوان عيدي به من داده است". پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان اين است كه برادرتان اين ماشين را همين جوري، بدون اين كه پولی بابت آن پرداخت كنيد، به شما داده است؟ آخ جون، اي كاش..." البته پل كاملاً واقف بود كه پسر چه آرزويي مي خواهد بكند. او مي خواست آرزو كند. كه اي كاش او هم يك همچو برادري داشت.
اما آنچه كه پسر گفت سرتا پاي وجود پل را به لرزه درآورد:" اي كاش من هم يك همچو برادري بودم."پل مات و مبهوت به پسر نگاه كرد و سپس با يك انگيزه آني گفت: "دوست داري با هم تو ماشين يه گشتي بزنيم؟""اوه بله، دوست دارم."تازه راه افتاده بودند كه پسر به طرف پل بر گشت و با چشماني كه از خوشحالي برق مي زد، گفت: "آقا، مي شه خواهش كنم كه بري به طرف خونه ما؟"
پل لبخند زد. او خوب فهميد كه پسر چه مي خواهد بگويد. او مي خواست به همسايگانش نشان دهد كه توي چه ماشين بزرگ و شيكي به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: " بي زحمت اونجايي كه دو تا پله داره، نگهداريد."
پسر از پله ها بالا دويد. چيزي نگذشت كه پل صداي برگشتن او را شنيد، امااو ديگر تند و تيـز بر نمي گشت.
او برادر كوچك فلج و زمين گير خود را بر پشت حمل كرده بود. سپس او را روي پله پائيني نشاند و به طرف ماشين اشاره كرد :" اوناهاش، جيمي، مي بيني؟ درست همون طوريه كه طبقه بالا برات تعريف كردم. برادرش عيدي بهش داده و او پولی بابت آن پرداخت نكرده. يک روزي من هم همچین ماشيني به تو هديه خواهم داد ... اونوقت مي توني براي خودت بگردي و چيزهاي قشنگ ويترين مغازه هاي شب عيد رو، همان طوري كه هميشه برات شرح مي دم، ببيني."
پل در حالي كه اشكهاي گوشه چشمش را پاك مي كرد از ماشين پياده شد و پسربچه را در صندلي جلوئي ماشين نشاند. برادر بزرگتر، با چشماني براق و درخشان، كنار او نشست و سه تائي رهسپار گردشي فراموش ناشدني شدند.
avatar
فریده
کاربر باسابقه لاک پشتی
کاربر باسابقه لاک پشتی

تشکر : 2

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 9 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف Sahra 5/4/2010, 06:38

به یاد مادرم رز

======================

شبی از آن رابی

این داستان واقعی است و ارزش خواندن را دارد!

نام من میلدرد است؛
میلدرد آنور Mildred Honor. قبلاً در دی‌موآن Des Moines در ایالت آیوا
در مدرسهء ابتدایی معلّم موسیقی بودم.
مدّت سی سال است تدریس خصوصی پیانو به افزایش درآمدم کمک کرده است... در
طول سالها دریافته‌ام که سطح توانایی موسیقی در کودکان بسیار متفاوت است.
با این که شاگردان بسیار بااستعدادی داشته‌ام، امّا هرگز لذّت داشتن
شاگرد نابغه را احساس نکرده‌ام.



یکی از این شاگردان رابی بود. رابی یازده سال داشت که مادرش (مادری
بدون همسر) او را برای گرفتن اوّلین درس پیانو نزد من آورد. برای رابی
توضیح دادم که ترجیح می‌دهم شاگردانم (بخصوص پسرها) از سنین پایین‌تری
آموزش را شروع کنند. امّا رابی گفت که همیشه رؤیای مادرش بوده که او
برایش پیانو بنوازد. پس او را به شاگردی پذیرفتم.



رابی درس‌های پیانو را شروع کرد و از همان ابتدا متوجّه شدم که تلاشی
بیهوده است. رابی هر قدر بیشتر تلاش می‌کرد، حس‌ّ شناخت لحن و آهنگی را
که برای پیشرفت لازم بود کمتر نشان می‌داد. امّا او با پشتکار گام‌های
موسیقی را مرور می‌کرد و بعضی از قطعات ابتدایی را که تمام شاگردانم باید
یاد بگیرند دوره می‌کرد.
در طول ماهها او سعی کرد و تلاش نمود و من گوش کردم و قوز کردم و
خودم را پس کشیدم و باز هم سعی کردم او را تشویق کنم. در انتهای هر درس
هفتگی او همواره می‌گفت، "مادرم روزی خواهد شنید که من پیانو می‌زنم."



امّا امیدی نمی‌رفت. او اصلاً توانایی ذاتی و فطری را نداشت. مادرش را
از دور می‌دیدم و در همین حدّ می‌شناختم؛ می‌دیدم که با اتومبیل قدیمی‌اش
او را دم خانهء من پیاده می‌کند و سپس می‌آید و او را می‌برد. همیشه دستی
تکان می‌داد و لبخندی می‌زد امّا هرگز داخل نمی‌آمد.
یک روز رابی نیامد و از آن پس دیگر او را ندیدم که به کلاس بیاید...
خواستم زنگی به او بزنم امّا این فرض را پذیرفتم که به علّت نداشتن
توانایی لازم بوده که تصمیم گرفته دیگر ادامه ندهد و کاری دیگر در پیش
بگیرد. البتّه خوشحال هم بودم که دیگر نمی‌آید. وجود او تبلیغی منفی برای
تدریس و تعلیم من بود.



چند هفته گذشت. آگهی و اعلانی دربارهء تک‌نوازی آینده به منزل همهء
شاگردان فرستادم. بسیار تعجّب کردم که رابی (که اعلان را دریافت کرده
بود) به من زنگ زد و پرسید، "من هم می‌توانم در این تک‌نوازی شرکت کنم؟".
توضیح دادم که، " تک‌نوازی مربوط به شاگردان فعلی است و چون تو تعلیم
پیانو را ترک کردی و در کلاسها شرکت نکردی عملاً واجد شرایط لازم نیستی."
او گفت، "مادرم مریض بود و نمی‌توانست مرا به کلاس پیانو بیاورد امّا من
هنوز تمرین می‌کنم. خانم آنور، لطفاً اجازه بدین؛ من باید در این
تک‌نوازی شرکت کنم!" او خیلی اصرار داشت.



نمی‌دانم چرا به او اجازه دادم در این تک‌نوازی شرکت کند. شاید اصرار
او بود یا که شاید ندایی در درون من بود که می‌گفت اشکالی ندارد و مشکلی
پیش نخواهد آمد. تالار دبیرستان پر از والدین، دوستان و منسوبین بود.
برنامهء رابی را آخر از همه قرار دادم، یعنی درست قبل از آن که خودم
برخیزم و از شاگردان تشکّر کنم و قطعهء نهایی را بنوازم. در این اندیشه
بودم که هر خرابکاری که رابی بکنم چون آخرین برنامه است کلّ برنامه را
خراب نخواهد کرد و من با اجرای برنامهء نهایی آن را جبران خواهم کرد.



برنامه‌های تکنوازی به خوبی اجرا شد و هیچ مشکلی پیش نیامد. شاگردان
تمرین کرده بودند و نتیجهء کارشان گویای تلاششان بود. رابی به صحنه امد.
لباسهایش چروک و موهایش ژولیده بود، گویی به عمد آن را به هم ریخته
بودند. با خود گفتم، "چرا مادرش برای این شب مخصوص، لباس درست و حسابی
تنش نکرده یا لااقل موهایش را شانه نزده است؟"
رابی نیمکت پیانو را عقب کشید؛ نشست و شروع به نواختن کرد. وقتی
اعلام کرد که کنسرتوی 21 موتزارت در کو ماژور را انتخاب کرده، سخت حیرت
کردم. ابداً آمادگی نداشتم آنچه را که انگشتان او به آرامی روی کلیدهای
پیانو می‌نواخت بشنوم. انگشتانش به چابکی روی پرده‌های پیانو می‌رقصید.
از ملایم به سوی بسیار رسا و قوی حرکت کرد؛ از آلگرو به سبک استادانه پیش
رفت.

آکوردهای تعلیقی آنچنان که موتزارت می‌طلبد در نهایت شکوه اجرا می‌شد!
هرگز نشنیده بودم آهنگ موتزارت را کودکی به این سن به این زیبایی بنوازد.
بعد از شش و نیم دقیقه او اوج‌گیری نهایی را به انتها رساند. تمام حاضرین
بلند شدند و به شدّت با کف‌زدن‌های ممتدّ خود او را تشویق کردند.



سخت متأثّر و با چشمی اشک‌ریزان به صحنه رفتم و در کمال مسرّت او را
در آغوش گرفتم. گفتم، "هرگز نشنیده بودم به این زیبایی بنوازی، رابی!
چطور این کار را کردی؟" صدایش از میکروفون پخش شد که می‌گفت، "می‌دانید
خانم آنور، یادتان می‌آید که گفتم مادرم مریض است؟ خوب، البتّه او سرطان
داشت و امروز صبح مرد. او ناشنوا بود و اصلاً نمی‌توانست بشنود. امشب
اوّلین باری است که او می‌تواند بشنود که من پیانو می‌نوازم. می‌خواستم
برنامه‌ای استثنایی باشد."



چشمی نبود که اشکش روان نباشد و دیده‌ای نبود که پرده‌ای آن را
نپوشانده باشد. مسئولین خدمات اجتماعی آمدند تا رابی را به مرکز
مراقبت‌های کودکان ببرند؛ دیدم که چشم‌های آنها نیز سرخ شده و باد کرده
است؛ با خود اندیشیدم با پذیرفتن رابی به شاگردی چقدر زندگی‌ام پربارتر
شده است.

من هرگز نابغه نبوده‌ام امّا آن شب شدم. و امّا رابی
؛ او معلّم بود و من شاگرد؛ زیرا این او بود که معنای استقامت و پشتکار و
عشق و باور داشتن خویشتن و
شاید حتّی به کسی فرصت دادن و علّتش را ندانستن را به من یاد داد.


اين مطلب آخرين بار توسط sahra1970 در 5/14/2010, 11:55 ، و در مجموع 1 بار ويرايش شده است.
avatar
Sahra
دوست گفتگوی لاک پشتی
دوست گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 2

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 9 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف Sahra 5/4/2010, 06:51

فرزند کارمند

روزی رییس یک شرکت بزرگ به دلیل یک مشکل اساسی در رابطه با یکی از
کامپیوترهای اصلی مجبور شد با منزل یکی از کارمندانش تماس بگیرد.
بنابراین، شماره منزل او را گرفت.
کودکی به تلفن جواب داد و نجوا کنان گفت: «سلام»
رییس پرسید: «بابا خونس؟»
صدای کوچک نجواکنان گفت: «بله»
ـ می تونم با او صحبت کنم؟
کودکی خیلی آهسته گفت: «نه»
رییس که خیلی متعجب شده بود و می خواست هر چه سریع تر با یک بزرگسال صحبت
کند، گفت: «مامانت اونجاس؟»
ـ بله
ـ می تونم با او صحبت کنم؟
دوباره صدای کوچک گفت: «نه»
رییس به امید این که شخص دیگری در آنجا باشد که او بتواند حداقل یک پیغام
بگذارد پرسید: « آیا کس دیگری آنجا هست؟»
کودک زمزمه کنان پاسخ داد: «بله، یک پلیس»
رییس که گیج و حیران مانده بود که یک پلیس در منزل کارمندش چه می کند،
پرسید: «آیا می تونم با پلیس صحبت کنم؟»
کودک خیلی آهسته پاسخ داد: «نه، او مشغول است؟»
ـ مشغول چه کاری است؟
کودک همان طور آهسته باز جواب داد: «مشغول صحبت با مامان و بابا و آتش نشان.»
رییس که نگران شده بود و حتی نگرانی اش با شنیدن صدای هلی کوپتری از آن
طرف گوشی به دلشوره تبدیل شده بود پرسید: «این چه صدایی است؟»
صدای ظریف و آهسته کودک پاسخ گفت: «یک هلی کوپتر»
رییس بسیار آشفته و نگران پرسید: «آنجا چه خبر است؟»
کودک با همان صدای بسیار آهسته که حالا ترس آمیخته به احترامی در آن موج
می زد پاسخ داد: «گروه جست و جو همین الان از هلی کوپتر پیاده شدند.»
رییس که زنگ خطر در گوشش به صدا درآمده بود، نگران و حتی کمی لرزان
پرسید: «آنها دنبال چی می گردند؟»
کودک که همچنان با صدایی بسیار آهسته و نجواکنان صحبت می کرد با خنده
ریزی پاسخ داد: «من».
lol!


اين مطلب آخرين بار توسط sahra1970 در 5/13/2010, 13:40 ، و در مجموع 1 بار ويرايش شده است.
avatar
Sahra
دوست گفتگوی لاک پشتی
دوست گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 2

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 9 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف hamed_myh 5/4/2010, 07:03

خیلی قشنگ بود دست تون درد نکنه اشاره
hamed_myh
hamed_myh
دوست گفتگوی لاک پشتی
دوست گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 3

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 9 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف فریده 5/4/2010, 14:06

مرضیه جون و مهتاب عزیز خیلی خیلی زیبا بود مرسی بابت زحمتی که کشیدید
avatar
فریده
کاربر باسابقه لاک پشتی
کاربر باسابقه لاک پشتی

تشکر : 2

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 9 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف masi 5/4/2010, 14:09

مرضيه جون دلمون خون شد.
با هركدوم اينا كلي اشك ريختم.خيلي قشنگ بودن.مرسييييييي. :*
masi
masi
دوست گفتگوی لاک پشتی
دوست گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 0

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 9 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف مرضیه 5/4/2010, 14:44

خواهش می کنم دوستان عزیزم. رز
میدونم معصومه جون.منم با خوندن اینا دلم خیلی میگرفت.
مرضیه
مرضیه
مدیر گفتگوی لاک پشتی
مدیر گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 29

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 9 Empty یه داستان واقعا زیبا...

پست من طرف Mil@d 5/5/2010, 00:58

تجربه

ما يه كلاينت داريم تو آفيسمون که من خيلي ازش خوشم مياد، يه خانم 82 ساله که بدون عصا راه ميره، يه کم خميده شده ولي خوب رو پاهاي خودشه و هنوزم که هنوزه خودش رانندگي مي کنه، سالي يک بار هم مجبوره به خاطر سنش امتحان رانندگي شهر رو بده که مطمئن بشن ميتونه هنوز دقت داشته باشه، امروز اومده بود تو آفيس و داشت کمي از خاطراتش مي گفت، يه کم که گفت من با خنده گفتم شما احتمالا ماه آگوست به دنيا نيومدين ( من و 2 تا از همکارام آگوستي هستيم ) با خنده گفت چرا، 12 آگوست، تولد منم 12 آگوست هستش ( روم نشد بهش بگم فقط ما مرداديا مثل چي اين دنيا رو سفت چسبيديم و در هر شرايطي باز هم سعي ميکنيم زندگي کنيم

خلاصه اينکه رسيد به اينجا که آقايي که 4 سال پيش فوت کرده همسر رسميش نبوده واينها 55 سال بدون اينکه ازدواج کنن با هم بودن و يک بچه هم دارن که پزشک متخصص هست و الان آمريکا زندگي مي کنه.

اين خانم گفت وقتي که من 18 سالم بود با اين دوستم ( منظورش همون آقايي بود که باهاش زندگي مي کرده ، و تمام مدت با عنوان دوستم خطابش مي کرد و معتقده که ارزش يک دوستي و رفاقت خوب بيشتر از ارزش يک همسري بد هست ) آشنا شدم و اومدم خونه به خواهر بزرگم جريان گفتم، اونموقع پدر بزرگم خونه ما بود و از صحبت هاي ما فهميد که جريان چيه) حالا حساب کنيد که چند سال پيش بوده ) 2-3 روز بعدش برام يه کتاب دست نويس آورد، کتابي که بسيار گرون قيمت بود، و با ارزش، وقتي به من داد، تاکيد کرد که اين کتاب مال توئه مال خود خودت، و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا بايد چنين هديه با ارزشي رو بي هيچ مناسبتي به من بده، من اون کتاب رو گرفتم و يه جايي پنهونش کردم، چند روز بعدش به من گفت کتابت رو خوندي ؟ گفتم نه، وقتي ازم پرسيد چرا گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش، لبخندي زد و رفت، همون روز عصر با يک کپي از روزنامه همون زمان که تنها نشريه بود برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روي ميز، من داشتم نگاهي بهش مينداختم که گفت اين مال من نيست امانته بايد ببرمش، به محض گفتن اين حرف شروع کردم با اشتياق تمام صفحه هاش رو ورق زدن و سعي ميکردم از هر صفحه اي حداقل يک مطلب رو بخونم. در آخرين لحظه که پدر بزرگ ميخواست از خونه بره بيرون تقريبا به زور اون روزنامه رو کشيد از دستم بيرون و رفت.

فقط چند روز طول کشيد که اومد پيشم و گفت ازدواج مثل اون کتاب و روزنامه مي مونه، يک اطمينان برات درست مي کنه که اين زن يا مرد مال تو هستش مال خود خودت، اون موقع هست که فکر ميکني هميشه وقت دارم بهش محبت کنم، هميشه وقت هست که دلش رو به دست بيارم، هميشه مي تونم شام دعوتش کنم اگر الان يادم رفت يک شاخه گل به عنوان هديه بهش بدم، حتما در فرصت بعدي اينکارو مي کنم حتي اگر هرچقدر اون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفيس و قيمتي، اما وقتي که اين باور در تونيست که اين آدم مال منه، و هر لحظه فکرميکني که خوب اينکه تعهدي نداره ميتونه به راحتي دل بکنه و بره مثل يه شي با ارزش ازش نگهداري مي کني و هميشه ولع داري که تا جاييکه ممکنه ازش لذت ببري شايد فردا ديگه مال من نباشه، درست مثل اون روزنامه حتي اگر هم هيچ ارزش قيمتي نداشته باشه، پس اگر واقعاعاشق شدي با اون مالکيت کليسايي لحظه هات رو از دست نده، در مقابل کشيش و عيسي مسيح سوگند نخور، ولي از تمام لحظه هات استفاده کن و لذت ببر، بگذار هر شنبه شب فکر کني اين شايد آخرين شنبه اي باشه که اون با منه و همين باعث ميشه که براش شمعي روشن کني و يه ROAST BEEF خانگي تهيه کني و در حاليکه دستش روتوي دستت گرفتي يک شب خوب رو داشته باشي و همينم شد، ما 55 سال واقعا عاشق مونديم ( 5 سال بعد از آشناييشون تصميم گرفته بودن که با هم همخونه بشن) و تا سال2004 با هم زندگي کرده بودن، نصف بيشتر دنيا هم گشتن.

همين خانم يک بار ديگه ميگفت هميشه اولين چيزي که آدمها در برخورد اول با يك شخص ابراز ميکنن، همون چيزيه که دلشون ميخواد ببينن، مثلا اگه کسي بهت رسيد گفت خوب ميبينم که سر حالي يعني اين موضوع آزارش داده، اصلا انتظارنداشته تو رو سر حال ببينه و حالا ناغافل از دهنش اومده بيرون، يا هر چيز ديگه.

و امروز آخرين جمله اي که گفت و از در آفيس رفت بيرون اين بود که در هر تصميمي به قلبتون مراجعه کنيد قلب خطا نميره اگه ميگه نه به زور وادارش نکنين که بپذيره، اگه گفت نه يعني نه و بر عکس.

امروز ازصميم قلب براش آرزوي سلامتي کردم، اين خانم هر بار که مياد تو اون آفيس و ميره حتما يه درس مفيد از زندگي برامون داره...
Mil@d
Mil@d
کاربر خوب لاک پشتی
کاربر خوب لاک پشتی

تشکر : 0

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 9 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف فریده 5/5/2010, 06:36

داستان جالبی بود آقا میلاد.
اگه اینها می خواستن این همه سال پیش هم زندگی کنن چرا با هم ازدواج نکردن؟!

من قبول ندارم وقتی با کسی ازدواج می کنی منافع و تمام زندگیت یکی می شه و می دونی که دیگه هر شب اونو برای خودت داری و باید براش یک زن باشی نه دوست دختر که شاید چند روز دیگه فرد دیگری بهتر از تو پیدا بشه. من خودم با همسرم 3 سال قبل از ازدواج آشنا شدم. خیلی دوستش داشتم ولی همیشه فکر می کردم یک روزی از دستش می دم اونم همین فکر رو می کرد. اما بعد از ازدواج شدیم یک نفر در ظاهر دو نفر به نظر می یاییم اما یک نفر شدیم و برای بدست آوردن خواسته هامون دو نفری تلاش کردیم و به عشق رسیدن به چیزهایی که می خواهیم زندگی کردیم و با هر شرایطی ساختیم.
avatar
فریده
کاربر باسابقه لاک پشتی
کاربر باسابقه لاک پشتی

تشکر : 2

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 9 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف Mil@d 5/5/2010, 06:52

درسته که ازدواج یه عهده که بین 2نفر بسته میشه، ولی اگه قرار باشه یکی (چه مرد ،چه زن)
اونو زیر پا بزاره هیچ چیزی نمیتونه جولوشو بگیره،
دلیل نداره که 2نفر چون باهم ازدواج نکردن به هم وفادار نباشن،
وقتی یک نفر رو قبول داشته باشی و واقعا بهش ایمان داشته باشی ، با تمام مسئله هاش کنار میایی و پیشش میمونی، ولی وقتی قبولش نداشته باشی، هیچ چیزی نمیتونه 2نفر رو کنار هم نگه داره، و اینکه هرجوری که رفتار کنی با تو هم همونطور رفتار میشه،
Mil@d
Mil@d
کاربر خوب لاک پشتی
کاربر خوب لاک پشتی

تشکر : 0

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 9 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف فریده 5/5/2010, 07:08

نمی دونم شاید من قدیمی فکر می کنم متفکر:
avatar
فریده
کاربر باسابقه لاک پشتی
کاربر باسابقه لاک پشتی

تشکر : 2

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 9 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف فریده 5/5/2010, 07:11

معمای پادشاه

پادشاهی می خواست نخست وزیرش را انتخاب کند...

چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند. آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت که: «در اتاق به روی شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد، تا زمانی که آن جدول را حل نکنید نخواهید توانست قفل را باز کنید. اگر بتوانید مسئله را حل کنید می توانید در را باز کنید و بیرون بیایید»...

پادشاه بیرون رفت و در را بست...

سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به کار کردند. اعدادی روی قفل نوشته شده بود، آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به کار کردند.

نفر چهارم فقط در گوشه ای نشسته بود!

آن سه نفر فکر کردند که او دیوانه است. او با چشمان بسته در گوشه ای نشسته بود و کاری نمی کرد. پس از مدتی او برخاست، به طرف در رفت، در را هل داد، باز شد و بیرون رفت!!!

و آن سه تن پیوسته مشغول کار بودند. آنان حتی ندیدند که چه اتفاقی افتاد که نفر چهارم از اتاق بیرون رفته!

وقتی پادشاه با این شخص به اتاق بازگشت، گفت: «کار را بس کنید. آزمون پایان یافته و من نخست وزیرم را انتخاب کردم».

آنان نتوانستند باور کنند و پرسیدند: «چه اتفاقی افتاد؟ او کاری نمی کرد، او فقط در گوشه ای نشسته بود. او چگونه توانست مسئله را حل کند؟»

مرد گفت: «مسئله ای در کار نبود. من فقط نشستم و نخستین سؤال و نکته اساسی این بود که آیا قفل بسته شده بود یا نه؟ لحظه ای که این احساس را کردم فقط در سکوت مراقبه کردم. کاملأً ساکت شدم و به خودم گفتم که از کجا شروع کنم؟
نخستین چیزی که هر انسان هوشمندی خواهد پرسید این است که آیا واقعأ مسأله ای وجود دارد، چگونه می توان آن را حل کرد؟ اگر سعی کنی آن را حل کنی تا بی نهایت به قهقرا خواهی رفت؛
هرگز از آن بیرون نخواهی رفت. پس من فقط رفتم که ببینم آیا در، واقعأ قفل است یا نه و دیدم قفل باز است».

پادشاه گفت: «آری، کلک در همین بود. در قفل نبود. قفل باز بود. من منتظر بودم که یکی از شما پرسش واقعی را بپرسد و شما شروع به حل آن کردید؛ در همین جا نکته را از دست دادید. اگر تمام عمرتان هم روی آن کار می کردید نمی توانستید آن را حل کنید. این مرد، می داند که چگونه در یک موقعیت هشیار باشد. پرسش درست را او مطرح کرد».
avatar
فریده
کاربر باسابقه لاک پشتی
کاربر باسابقه لاک پشتی

تشکر : 2

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 9 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف Mil@d 5/5/2010, 07:53

داستان شما هم قشنگ بود،
شما قدیمی فکر نمیکنین،
هر کسی برای خودش یه خط مشی داره، و سبک زندگیش یه طوره، نمیشه گفت غلط یا درست، ولی من فکر میکنم تو زمونه ما اونجوری بهتره،
Mil@d
Mil@d
کاربر خوب لاک پشتی
کاربر خوب لاک پشتی

تشکر : 0

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 9 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف Sahra 5/5/2010, 08:20

فریده جان چه داستان جالبی

آقای میلاد
تو زمونه ما باشه یا نباشه فرهنگ ما هنوز با فزهنگ خیلی کشور های دیگه فرق داره
اول اینکه نمیشه گفت حتی درست ترین دستور العمل های یک فرهنگ غریبه در فرهنگ ما درست جواب میده. اشاره
دوم هم اینکه به هر حال در اون داستان شما اگر آنها ازدواج هم کرده بودند موفق بودند چون آنها آدمهای وفادار و قدر شناسی بودند
وگرنه ازدواج به تنهایی تعهدی نمیاره لبخند
avatar
Sahra
دوست گفتگوی لاک پشتی
دوست گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 2

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

صفحه 9 از 23 الصفحة السابقة  1 ... 6 ... 8, 9, 10 ... 16 ... 23  الصفحة التالية

بازگشت به بالاي صفحه

- مواضيع مماثلة

 
صلاحيات هذا المنتدى:
شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد