داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
صفحه 3 از 23 • 1, 2, 3, 4 ... 13 ... 23
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
خیلی برات متاسفم مهتاب جون. اصلاً دوست ندارم نارحت بشی چون می فهمم چی میگی و چه دردی رو تحمل می کنی
فریده- کاربر باسابقه لاک پشتی
- تشکر : 2
ایول
samira- دوست گفتگوی لاک پشتی
- تشکر : 7
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
فرهاد- دوست گفتگوی لاک پشتی
- تشکر : 4
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
مرسی فریده جان
maryam.m- دوست گفتگوی لاک پشتی
- تشکر : 3
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد كه هيچ زندگي نكرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقي بود.
پريشان شد و آشفته و عصباني نزد خدا رفت تا روزهاي بيشتري از خدا بگيرد، داد زد و بد و بيراه گفت، خدا سكوت كرد، جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سكوت كرد، آسمان و زمين را به هم ريخت، خدا سكوت كرد.
به پر و پاي فرشته و انسان پيچيد، خدا سكوت كرد، كفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سكوت كرد، دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد، خدا سكوتش را شكست و گفت: "عزيزم، اما يك روز ديگر هم رفت، تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادي، تنها يك روز ديگر باقي است، بيا و لااقل اين يك روز را زندگي كن."
لا به لاي هق هقش گفت: "اما با يك روز... با يك روز چه كار مي توان كرد؟ ..."
خدا گفت: "آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند، گويي هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را در نمييابد هزار سال هم به كارش نميآيد"، آنگاه سهم يك روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت: "حالا برو و يک روز زندگي كن."
او مات و مبهوت به زندگي نگاه كرد كه در گودي دستانش ميدرخشيد، اما ميترسيد حركت كند، ميترسيد راه برود، ميترسيد زندگي از لا به لاي انگشتانش بريزد، قدري ايستاد، بعد با خودش گفت: "وقتي فردايي ندارم، نگه داشتن اين زندگي چه فايدهاي دارد؟ بگذارد اين مشت زندگي را مصرف كنم.."
آن وقت شروع به دويدن كرد، زندگي را به سر و رويش پاشيد، زندگي را نوشيد و زندگي را بوييد، چنان به وجد آمد كه ديد ميتواند تا ته دنيا بدود، مي تواند بال بزند، ميتواند پا روي خورشيد بگذارد، مي تواند ....
او در آن يك روز آسمانخراشي بنا نكرد، زميني را مالك نشد، مقامي را به دست نياورد، اما ...
اما در همان يك روز دست بر پوست درختي كشيد، روي چمن خوابيد، كفش دوزدكي را تماشا كرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايي كه او را نميشناختند، سلام كرد و براي آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد، او در همان يك روز آشتي كرد و خنديد و سبك شد، لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد.
او در همان يك روز زندگي كرد.
فرداي آن روز فرشتهها در تقويم خدا نوشتند: "امروز او درگذشت، كسي كه هزار سال زيست!"
زندگي انسان داراي طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن مي انديشيم، اما آنچه که بيشتر اهميت دارد، عرض يا چگونگي آن است.
امروز را از دست ندهيد، آيا ضمانتي براي طلوع خورشيد فردا وجود دارد!؟
اين مطلب آخرين بار توسط sahra1970 در 5/14/2010, 10:32 ، و در مجموع 2 بار ويرايش شده است.
Sahra- دوست گفتگوی لاک پشتی
- تشکر : 2
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
ممنون صحرا خانم عزيز
فرهاد- دوست گفتگوی لاک پشتی
- تشکر : 4
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
آرین- کاربر خوب لاک پشتی
- تشکر : 0
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
ولی بسیار زیباست و من از خواندن این داستان سیر نمیشم
شاید برای من باید تکرار میشد!!! :
maryam.m- دوست گفتگوی لاک پشتی
- تشکر : 3
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
دوستانم دائم از این داستانها برای عبرت من میفرستند. منهم دیدم شاید برای بچه های فروم جالب باشه.
همیشه شاد و پویا باشید
Sahra- دوست گفتگوی لاک پشتی
- تشکر : 2
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
اما در صفحه ی قبل من این را نوشته بودم
راستی امضا چرا در پست ها ی قشنگتون دیده نمشه!!! من امضایتان را خیلی دوست داشتم
maryam.m- دوست گفتگوی لاک پشتی
- تشکر : 3
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
فریده- کاربر باسابقه لاک پشتی
- تشکر : 2
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
یک پیرمرد بازنشسته، خانه جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید.
یکی دو هفته اول همه چیز به خوبی و در آرامش پیش می رفت تا این که مدرسه ها باز شد.
در اولین روز مدرسه، پس از تعطیلی کلاسها سه تا پسربچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند بلند با هم حرف می زدند، هر چیزی که در خیابان افتاده بود را شوت می کردند و سروصداى عجیبی راه انداختند. این کار هر روز تکرار می شد و آسایش پیرمرد کاملاً مختل شده بود.
این بود که تصمیم گرفت کاری بکند.
روز بعد که مدرسه تعطیل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا کرد و به آنها گفت: «بچه ها شما خیلی بامزه هستید و من از این که می بینم شما اینقدر نشاط جوانی دارید خیلی خوشحالم. منهم که به سن شما بودم همین کار را می کردم. حالا می خواهم لطفی در حق من بکنید. من روزی ۱۰۰۰ تومن به هر کدام از شما می دهم که بیائید اینجا و همین کارها را بکنید.»
بچه ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند.
تا آن که چند روز بعد، پیرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: ببینید بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی تونم روزی ۱۰۰ تومن بیشتر بهتون بدم.
از نظر شما اشکالی نداره؟
بچه ها گفتند: «۱۰۰ تومن؟ اگه فکر می کنی ما به خاطر روزی فقط ۱۰۰ تومن حاضریم اینهمه بطری نوشابه و چیزهای دیگه رو شوت کنیم، کورخوندی. ما نیستیم.» و از آن پس پیرمرد با آرامش در خانه جدیدش به زندگی ادامه داد
niloofar20- کاربر باسابقه لاک پشتی
- تشکر : 4
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
spider- کاربر خیلی فعال لاک پشتی
- تشکر : 2
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
اما در صفحه ی قبل من این را نوشته بودم
راست میگی مریم جان؟ببخشید.
ولی میخواستم ببینم کی تو این کلاس حواسش هست
راستی امضا چرا در پست ها ی قشنگتون دیده نمشه!!! من امضایتان را خیلی دوست داشتم
راستش امضا من داستان داشت
من دوست داشتم اسم مستعارم تو این فروم صحرا باشه
بعد دلم هم میخواست اسم واقعی من را هم بدانید
پس در پروفایلم نوشتم مهتاب مساوی صحرا
هر کسی هم میگفت مهتاب میگفتم بگید لطفا صحرا
دیدم نمیشه باز نصفی میگن صحرا نصفی میگن مهتاب
بعد اومدم یک امضاء صحرا درست کردم
بعد دیدم امضا ها نمیره ته نوشته ها باید هر دفعه کپی کنم
بعد یک نفر اومد گفت این وروجکهات چرا نمیخوابند
بعد دیدم ای بابا بازم میگن مهتاب خانم - مهتاب مساوی صحرا و ... دیدم خوب
پس بیام اسم پروفایلم را بکنم صحرا
هرکی هم که باید بدونه اسم واقعی منو که میدونه دیگه
پس دیگه امضا کپی کردن را بیخیال شدم
اوووووووف عجب داستانی بود
حالا ایندفعه فقط به خاطر روی گل مریم خان
_____________________________
SAHRA
Sahra- دوست گفتگوی لاک پشتی
- تشکر : 2
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
يادم باشه پيرشدم از اين حربه استفاده كنم
فرهاد- دوست گفتگوی لاک پشتی
- تشکر : 4
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
مهتاب جون شما هر اسمی رو دوست داری ما به همون اسم صدات می کنیم. حالا صحرا دوست داری صحرا صدات می کنیم.
فریده- کاربر باسابقه لاک پشتی
- تشکر : 2
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
ولی من امضایت را خیلی دوست دارم
maryam.m- دوست گفتگوی لاک پشتی
- تشکر : 3
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
منم خیلی امضای شما را دوست دارم
Sahra- دوست گفتگوی لاک پشتی
- تشکر : 2
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
یک (روز) خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند. از آنجا
که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند، هفت سال
طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن!
در نهایت خانواده ی لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک
کردند. در سال دوم سفرشان (بالاخره) پیداش کردند. برای مدتی حدود شش ماه
محوطه رو تمیز کردند، و سبد پیکنیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده
کردند. بعد فهمیدند که نمک نیاوردند!
پیکنیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق
بودند. بعد از یک بحث طولانی، جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه
انتخاب شد.
لاک پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید، گر
چه او سریعترین لاک پشت بین لاک پشت های کند بود!
او قبول کرد که به یک شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزی
نخوره. خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد.
سه سال گذشت... و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال ... شش سال ... سپس در
سال هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت دیگه نمی تونست به گرسنگی ادامه بده .
او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد.
در این هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون
پرید،« دیدید می دونستم که منتظر نمی مونید. منم حالا نمی رم نمک
بیارم»!!!!!!!!!!!! !!!!!
نتیجه اخلاقی:
بعضی از ماها زندگیمون صرف انتظار کشیدن برای این می شه که دیگران به
تعهداتی که ازشون انتظار داریم عمل کنن. آنقدر نگران کارهایی که دیگران
انجام میدن هستیم که خودمون (عملا) هیچ کاری انجام نمی دیم
اين مطلب آخرين بار توسط sahra1970 در 5/14/2010, 10:22 ، و در مجموع 1 بار ويرايش شده است.
Sahra- دوست گفتگوی لاک پشتی
- تشکر : 2
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
مرد:ای خدا میشه چند سوال ازت بپرسم؟
خدا: البته.
مرد: یک میلیون سال برای شما چقدر است؟
خدا:یک لحظه
مرد:یک میلیون دلار چی؟
خدا: یک پنی
مرد: خدایا میتونی یک پنی به من بدی؟
خدا: یک لحظه صبرکن .
اين مطلب آخرين بار توسط sahra1970 در 5/14/2010, 10:23 ، و در مجموع 1 بار ويرايش شده است.
Sahra- دوست گفتگوی لاک پشتی
- تشکر : 2
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
يه كلكسيون خوب داره ميشه اين تاپيك
فرهاد- دوست گفتگوی لاک پشتی
- تشکر : 4
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
ممنون
maryam.m- دوست گفتگوی لاک پشتی
- تشکر : 3
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
mahsa- همکار گفتگوی لاک پشتی
- تشکر : 6
صفحه 3 از 23 • 1, 2, 3, 4 ... 13 ... 23
» داستان کوتاه اما پر معنا
» داستان و متون کوتاه انگلیسی (به همراه ترجمه)
» حکایت یوزپلنگ ایرانی
» جملات قشنگ و پند آموز