گفتگوی لاک پشتی
هل تريد التفاعل مع هذه المساهمة؟ كل ما عليك هو إنشاء حساب جديد ببضع خطوات أو تسجيل الدخول للمتابعة.

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

+47
Comy329
کیم
mahshid_laki
sina1001
Innocent
پریسا
سارا س
shinili
کیمیا
farzadprogram
melika
samir
پیام
rira
sedigheh.h
angelina
honey
ایران دوست
hamed_myh
sara_b211
mahssa
مرضیه
شیوا
siamak
hengameh
Mil@d
maria alexio
الهام
setareh
پریا
arefkarimzadeh
masi
ghazaleh
hana.mn
snake_eater
mahsa
spider
آرین
samira
maryam.m
Foad
فریده
فرهاد
Salma
محمد
niloofar20
Sahra
51 مشترك

صفحه 3 از 23 الصفحة السابقة  1, 2, 3, 4 ... 13 ... 23  الصفحة التالية

اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 3 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف فریده 3/28/2010, 15:26

خواهش می کنم آقا فرهاد به پای نوشته های شما نمی رسه. متنی از گروه مارشال بود. من قلم زیبایی برای نوشتن مثل شما و سایر دوستان ندارم.

خیلی برات متاسفم مهتاب جون. اصلاً دوست ندارم نارحت بشی چون می فهمم چی میگی و چه دردی رو تحمل می کنی
avatar
فریده
کاربر باسابقه لاک پشتی
کاربر باسابقه لاک پشتی

تشکر : 2

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 3 Empty ایول

پست من طرف samira 3/28/2010, 15:37

خیلی زیبا بود واقعا زندگی یعنی همین فداکاری واسه هم بدون توقع و خالصانه بسیار عاییییییییییییییییییییی و تأثیر گذار بود ممنون عزیز جان رز عشق رز
samira
samira
دوست گفتگوی لاک پشتی
دوست گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 7

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 3 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف فرهاد 3/28/2010, 16:14

بهرحال انتخاب اين مطلب حسن سليقه شمارو مي رسونه فريده خانم
لبخند رز
avatar
فرهاد
دوست گفتگوی لاک پشتی
دوست گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 4

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 3 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف maryam.m 3/28/2010, 20:52

گریه چقدر زیبا بوووود. داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 3 Inlove2

مرسی فریده جانرز رز رز




داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 3 Springsmile
maryam.m
maryam.m
دوست گفتگوی لاک پشتی
دوست گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 3

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 3 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف Sahra 3/30/2010, 13:09

لذت زیستن

دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد كه هيچ زندگي نكرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقي بود.

پريشان شد و آشفته و عصباني نزد خدا رفت تا روزهاي بيشتري از خدا بگيرد، داد زد و بد و بيراه گفت، خدا سكوت كرد، جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سكوت كرد، آسمان و زمين را به هم ريخت، خدا سكوت كرد.

به پر و پاي فرشته ‌و انسان پيچيد، خدا سكوت كرد، كفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سكوت كرد، دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد، خدا سكوتش را شكست و گفت: "عزيزم، اما يك روز ديگر هم رفت، تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادي، تنها يك روز ديگر باقي است، بيا و لااقل اين يك روز را زندگي كن."

لا به لاي هق هقش گفت: "اما با يك روز... با يك روز چه كار مي توان كرد؟ ..."

خدا گفت: "آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند، گويي هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را در نمي‌يابد هزار سال هم به كارش نمي‌آيد"، آنگاه سهم يك روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت: "حالا برو و يک روز زندگي كن."

او مات و مبهوت به زندگي نگاه كرد كه در گودي دستانش مي‌درخشيد، اما مي‌ترسيد حركت كند، مي‌ترسيد راه برود، مي‌ترسيد زندگي از لا به لاي انگشتانش بريزد، قدري ايستاد، بعد با خودش گفت: "وقتي فردايي ندارم، نگه داشتن اين زندگي چه فايده‌اي دارد؟ بگذارد اين مشت زندگي را مصرف كنم.."

آن وقت شروع به دويدن كرد، زندگي را به سر و رويش پاشيد، زندگي را نوشيد و زندگي را بوييد، چنان به وجد آمد كه ديد مي‌تواند تا ته دنيا بدود، مي تواند بال بزند، مي‌تواند پا روي خورشيد بگذارد، مي تواند ....

او در آن يك روز آسمانخراشي بنا نكرد، زميني را مالك نشد، مقامي را به دست نياورد، اما ...

اما در همان يك روز دست بر پوست درختي كشيد، روي چمن خوابيد، كفش دوزدكي را تماشا كرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايي كه او را نمي‌شناختند، سلام كرد و براي آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد، او در همان يك روز آشتي كرد و خنديد و سبك شد، لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد.

او در همان يك روز زندگي كرد.

فرداي آن روز فرشته‌ها در تقويم خدا نوشتند: "امروز او درگذشت، كسي كه هزار سال زيست!"



زندگي انسان داراي طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن مي انديشيم، اما آنچه که بيشتر اهميت دارد، عرض يا چگونگي آن است.

امروز را از دست ندهيد، آيا ضمانتي براي طلوع خورشيد فردا وجود دارد!؟


اين مطلب آخرين بار توسط sahra1970 در 5/14/2010, 10:32 ، و در مجموع 2 بار ويرايش شده است.
avatar
Sahra
دوست گفتگوی لاک پشتی
دوست گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 2

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 3 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف فرهاد 3/30/2010, 13:51

تاثر انگيز و تاثيرگذار

ممنون صحرا خانم عزيز رز رز رز
avatar
فرهاد
دوست گفتگوی لاک پشتی
دوست گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 4

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 3 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف آرین 3/30/2010, 14:10

چقدر زیبا وآموزنده ه ه ه ه ه ه ه ه ه !!
آرین
آرین
کاربر خوب لاک پشتی
کاربر خوب لاک پشتی

تشکر : 0

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 3 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف maryam.m 3/30/2010, 14:21

صحرا جون!!! خیلی خوشحال خیلی خوشحال خیلی خوشحال




ولی بسیار زیباست و من از خواندن این داستان سیر نمیشم رز رز رز
شاید برای من باید تکرار میشد!!! متفکر:


داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 3 Springsmile
maryam.m
maryam.m
دوست گفتگوی لاک پشتی
دوست گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 3

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 3 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف Sahra 3/30/2010, 14:29

ممنون اقا فرهاد آرین عزیز و مریم جان
دوستانم دائم از این داستانها برای عبرت من میفرستند. منهم دیدم شاید برای بچه های فروم جالب باشه.
همیشه شاد و پویا باشید عشق
avatar
Sahra
دوست گفتگوی لاک پشتی
دوست گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 2

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 3 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف maryam.m 3/30/2010, 14:56

ممنون صحرا جونعشق در نگاه اول عشق در نگاه اول عشق در نگاه اول خیلی خوشحال خیلی خوشحال خیلی خوشحال

اما در صفحه ی قبل من این را نوشته بودم عشق در نگاه اول lol!



راستی امضا چرا در پست ها ی قشنگتون دیده نمشه!!! من امضایتان را خیلی دوست داشتم عشق



داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 3 Springsmile
maryam.m
maryam.m
دوست گفتگوی لاک پشتی
دوست گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 3

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 3 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف فریده 3/31/2010, 09:01

ممنون مهتاب جون. ما هیچ وقت قدر روزهایی که داریم رو نمی دونیم تا زمانی که تموم بشه
avatar
فریده
کاربر باسابقه لاک پشتی
کاربر باسابقه لاک پشتی

تشکر : 2

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 3 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف Sahra 3/31/2010, 09:10

پاینده باشی فریده جان
avatar
Sahra
دوست گفتگوی لاک پشتی
دوست گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 2

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 3 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف niloofar20 4/1/2010, 06:02

زیرکی پیرمرد

یک پیرمرد بازنشسته، خانه جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید.
یکی دو هفته اول همه چیز به خوبی و در آرامش پیش می رفت تا این که مدرسه ها باز شد.
در اولین روز مدرسه، پس از تعطیلی کلاسها سه تا پسربچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند بلند با هم حرف می زدند، هر چیزی که در خیابان افتاده بود را شوت می کردند و سروصداى عجیبی راه انداختند. این کار هر روز تکرار می شد و آسایش پیرمرد کاملاً مختل شده بود.
این بود که تصمیم گرفت کاری بکند.
روز بعد که مدرسه تعطیل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا کرد و به آنها گفت: «بچه ها شما خیلی بامزه هستید و من از این که می بینم شما اینقدر نشاط جوانی دارید خیلی خوشحالم. منهم که به سن شما بودم همین کار را می کردم. حالا می خواهم لطفی در حق من بکنید. من روزی ۱۰۰۰ تومن به هر کدام از شما می دهم که بیائید اینجا و همین کارها را بکنید.»

بچه ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند.

تا آن که چند روز بعد، پیرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: ببینید بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی تونم روزی ۱۰۰ تومن بیشتر بهتون بدم.
از نظر شما اشکالی نداره؟

بچه ها گفتند: «۱۰۰ تومن؟ اگه فکر می کنی ما به خاطر روزی فقط ۱۰۰ تومن حاضریم اینهمه بطری نوشابه و چیزهای دیگه رو شوت کنیم، کورخوندی. ما نیستیم.» و از آن پس پیرمرد با آرامش در خانه جدیدش به زندگی ادامه داد
niloofar20
niloofar20
کاربر باسابقه لاک پشتی
کاربر باسابقه لاک پشتی

تشکر : 4

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 3 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف spider 4/1/2010, 06:37

چه مغزی داشته پیرمرده!
avatar
spider
کاربر خیلی فعال لاک پشتی
کاربر خیلی فعال لاک پشتی

تشکر : 2

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 3 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف Sahra 4/1/2010, 06:39

چه باهوش.
مرسی نیلوفر جان لبخند
avatar
Sahra
دوست گفتگوی لاک پشتی
دوست گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 2

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 3 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف Sahra 4/1/2010, 06:52

اما در صفحه ی قبل من این را نوشته بودم

راست میگی مریم جان؟ببخشید.
ولی میخواستم ببینم کی تو این کلاس حواسش هست خیلی خوشحال

راستی امضا چرا در پست ها ی قشنگتون دیده نمشه!!! من امضایتان را خیلی دوست داشتم

راستش امضا من داستان داشت

من دوست داشتم اسم مستعارم تو این فروم صحرا باشه
بعد دلم هم میخواست اسم واقعی من را هم بدانید
پس در پروفایلم نوشتم مهتاب مساوی صحرا
هر کسی هم میگفت مهتاب میگفتم بگید لطفا صحرا
دیدم نمیشه باز نصفی میگن صحرا نصفی میگن مهتاب
بعد اومدم یک امضاء صحرا درست کردم
بعد دیدم امضا ها نمیره ته نوشته ها باید هر دفعه کپی کنم
بعد یک نفر اومد گفت این وروجکهات چرا نمیخوابند
بعد دیدم ای بابا بازم میگن مهتاب خانم - مهتاب مساوی صحرا و ... دیدم خوب
پس بیام اسم پروفایلم را بکنم صحرا
هرکی هم که باید بدونه اسم واقعی منو که میدونه دیگه
پس دیگه امضا کپی کردن را بیخیال شدم
اوووووووف عجب داستانی بود D\'oh
خیلی خوشحال
حالا ایندفعه فقط به خاطر روی گل مریم خان
_____________________________
داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 3 Fam03
SAHRA
avatar
Sahra
دوست گفتگوی لاک پشتی
دوست گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 2

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 3 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف فرهاد 4/1/2010, 06:54

خيلي بامزه و جالب بود

يادم باشه پيرشدم از اين حربه استفاده كنم خیلی خوشحال خیلی خوشحال
avatar
فرهاد
دوست گفتگوی لاک پشتی
دوست گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 4

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 3 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف فریده 4/1/2010, 10:12

چه داستان زیبایی. با عقل و درایت بچه ها رو از سر و صدا کردن منصرف کرد.

مهتاب جون شما هر اسمی رو دوست داری ما به همون اسم صدات می کنیم. حالا صحرا دوست داری صحرا صدات می کنیم.
avatar
فریده
کاربر باسابقه لاک پشتی
کاربر باسابقه لاک پشتی

تشکر : 2

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 3 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف maryam.m 4/1/2010, 11:19

eee مهتاب جووووون، پس قضیه از این قرار بوده خیلی خوشحال خیلی خوشحال خیلی خوشحال خیلی خوشحال خیلی خوشحال lol!
ولی من امضایت را خیلی دوست دارمعشق





داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 3 Springsmile
maryam.m
maryam.m
دوست گفتگوی لاک پشتی
دوست گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 3

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 3 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف Sahra 4/1/2010, 12:55

مرسی مریم جون
منم خیلی امضای شما را دوست دارم عشق
avatar
Sahra
دوست گفتگوی لاک پشتی
دوست گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 2

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 3 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف Sahra 4/1/2010, 13:20

پیک نیک لاک پشتی

یک (روز) خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند. از آنجا
که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند، هفت سال
طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن!
در نهایت خانواده ی لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک
کردند. در سال دوم سفرشان (بالاخره) پیداش کردند. برای مدتی حدود شش ماه
محوطه رو تمیز کردند، و سبد پیکنیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده
کردند. بعد فهمیدند که نمک نیاوردند!
پیکنیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق
بودند. بعد از یک بحث طولانی، جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه
انتخاب شد.
لاک پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید، گر
چه او سریعترین لاک پشت بین لاک پشت های کند بود!
او قبول کرد که به یک شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزی
نخوره. خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد.
سه سال گذشت... و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال ... شش سال ... سپس در
سال هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت دیگه نمی تونست به گرسنگی ادامه بده .
او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد.
در این هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون
پرید،« دیدید می دونستم که منتظر نمی مونید. منم حالا نمی رم نمک
بیارم»!!!!!!!!!!!! !!!!!
نتیجه اخلاقی:
بعضی از ماها زندگیمون صرف انتظار کشیدن برای این می شه که دیگران به
تعهداتی که ازشون انتظار داریم عمل کنن. آنقدر نگران کارهایی که دیگران
انجام میدن هستیم که خودمون (عملا) هیچ کاری انجام نمی دیم
لبخند


اين مطلب آخرين بار توسط sahra1970 در 5/14/2010, 10:22 ، و در مجموع 1 بار ويرايش شده است.
avatar
Sahra
دوست گفتگوی لاک پشتی
دوست گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 2

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 3 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف Sahra 4/1/2010, 13:25

گفتگو با خدا

مرد:ای خدا میشه چند سوال ازت بپرسم؟
خدا: البته.
مرد: یک میلیون سال برای شما چقدر است؟
خدا:یک لحظه
مرد:یک میلیون دلار چی؟
خدا: یک پنی
مرد: خدایا میتونی یک پنی به من بدی؟
خدا: یک لحظه صبرکن .
خیلی خوشحال


اين مطلب آخرين بار توسط sahra1970 در 5/14/2010, 10:23 ، و در مجموع 1 بار ويرايش شده است.
avatar
Sahra
دوست گفتگوی لاک پشتی
دوست گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 2

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 3 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف فرهاد 4/1/2010, 16:19

دست شما درد نكنه صحرا خانم عزيز

يه كلكسيون خوب داره ميشه اين تاپيك


رز رز
avatar
فرهاد
دوست گفتگوی لاک پشتی
دوست گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 4

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 3 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف maryam.m 4/1/2010, 16:50

واااای صحرا جون اولش خندیدم ولی واقعا دلم گرفت از یواش بودن لاکپشت ناراحت طفلکی عاشق لاک پشت عاشق لاک پشت عاشق لاک پشت


ممنون رز رز رز




داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 3 Springsmile
maryam.m
maryam.m
دوست گفتگوی لاک پشتی
دوست گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 3

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز - صفحة 3 Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف mahsa 4/1/2010, 17:41

چقدر بامزه بود صحرا جون. مرسی :* رز
mahsa
mahsa
همکار گفتگوی لاک پشتی
همکار گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 6

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

صفحه 3 از 23 الصفحة السابقة  1, 2, 3, 4 ... 13 ... 23  الصفحة التالية

بازگشت به بالاي صفحه

- مواضيع مماثلة

 
صلاحيات هذا المنتدى:
شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد