داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
صفحه 2 از 23 • 1, 2, 3 ... 12 ... 23
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
روزی من سوار یک تاکسی شدم تا به فرودگاه بروم. ما داشتیم در خط عبوری صحیح رانندگی میکردیم که ناگهان یک ماشین درست در جلوی ما از جای پارک بیرون پرید. راننده تاکسی محکم ترمز گرفت. ماشین سر خورد، و دقیقاً به فاصله چند سانتیمتر از ماشین دیگر متوقف شد! راننده ماشین دیگر سرش را ناگهان برگرداند و شروع کرد به ما فریاد زدن. راننده تاکسی فقط لبخند زد و برای آن شخص دست تکان داد؛ منظورم این است که او واقعاً دوستانه برخورد کرد. بنابراین پرسیدم:
چرا شما تنها آن رفتار را کردید؟ آن شخص نزدیک بود ماشینتان را از بین ببرد و ما را به بیمارستان بفرستد!
در آن هنگام بود که راننده تاکسی ام درسی را به من داد که اینک به آن می گویم:
قانون کامیون حمل زباله
او توضیح داد که بسیاری از افراد مانند کامیونهای حمل زباله هستند. آنها سرشار از آشغال، ناکامی، خشم و ناامیدی در اطراف میگردند. وقتی آشغال در اعماق وجودشان تلنبار میشود، آنها به جایی احتیاج دارند تا آنرا تخلیه کنند و گاهی اوقات روی شما خالی میکنند.
به خودتان نگیرید. فقط لبخند بزنید، دست تکان بدهید، برایشان آرزوی خیر بکنید، و بروید. آشغال های آنها را نگیرید و پخش کنید به افراد دیگری در سرکار، منزل، یا توی خیابانها. حرف آخر این است که: افراد موفق اجازه نمیدهند کامیونهای آشغال، روزشان را بگیرند و خراب کنند.
زندگی خیلی کوتاه است که صبح با تأسفها از خواب برخیزید.
از این رو ... افرادی را که با شما خوب رفتار میکنند دوست داشته باشید و برای آنهایی که رفتار مناسبی ندارند دعا کنید.
زندگی 10% چیزی است که شما میسازید و 90% درصد نحوه برداشت شماست.
Sahra- دوست گفتگوی لاک پشتی
- تشکر : 2
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
ممنون
maryam.m- دوست گفتگوی لاک پشتی
- تشکر : 3
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
وقتي سارا دخترک هشت ساله اي بود، شنيد که پدر ومادرش درباره برادر کوچکترش صحبت مي کنند.
فهميد برادرش سخت بيمار است و آنها پولي براي مداواي او ندارند.
پدر به تازگي کارش را از دست داده بود و نمي توانست هزينه جراحي پرخرج برادر را بپردازد.
سارا شنيد که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه مي تواند پسرمان را نجات دهد.
سارا با ناراحتي به اتاق خوابش رفت و از زير تخت، قلک کوچکش را درآورد.
قلک را شکست، سکه ها را روي تخت ريخت و آنها را شمرد، فقط 5 دلار.
بعد آهسته از در عقبي خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت.
جلوي پيشخوان انتظار کشيد تا داروساز به او توجه کند ولي داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه بچه اي هشت ساله شود.
دخترک پاهايش را به هم مي زد و سرفه مي کرد، ولي داروساز توجهي نمي کرد
بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه ها را محکم روي شيشه پيشخوان ريخت.
داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت: چه مي خواهي؟
دخترک جواب داد: برادرم خيلي مريض است، مي خواهم معجزه بخرم.
داروساز با تعجب پرسيد: ببخشيد؟!!
دختـرک توضيح داد: برادر کوچک من، داخل سـرش چيزي رفته و بابايم مي گويـد که فقط معجـزه مي تواند او را نجات دهد
من هم مي خواهم معجزه بخرم، قيمتش چقدر است؟
داروساز گفت: متاسفم دخترجان، ولي ما اينجا معجزه نمي فروشيم.
چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا، او خيلي مريض است، بابايم پول ندارد تا معجزه بخرد اين هم تمام پول من است، من کجا مي توانم معجزه بخرم؟
مردي که گوشه ايستاده بود و لباس تميز و مرتبي داشت، از دخترک پرسيد: چقدر پول داري؟
دخترک پول ها را کف دستش ريخت و به مرد نشان داد.
مرد لبخنـدي زد و گفت: آه چه جالب، فکـر مي کنم اين پول براي خريد معجزه برادرت کافي باشد!
بعد به آرامي دست او را گرفت و گفت: من مي خواهم برادر و والدينت را ببينم، فکر مي کنم معجزه برادرت پيش من باشد.
آن مرد ، دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شيکاگو بود.
فرداي آن روز عمل جراحي روي مغز پسرک با موفقيت انجام شد و او از مرگ نجات يافت.
پس از جراحي، پدر نزد دکتـر رفت و گفت: از شما متشکـرم، نجات پسرم يک معجـزه واقعـي بود، مي خواهم بدانم بابت هزينه عمل جراحي چقدر بايد پرداخت کنم؟
دکتر لبخندي زد و گفت: فقط 5 دلار.
آری خداوند بندگان درمانده اش را همواره یاری می کند.
محمد- دوست گفتگوی لاک پشتی
- تشکر : 7
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
کودکی ده ساله که دست چپش به دلیل یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد…
پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد!
استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاهها ببیند.
در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی کودک کار کرد و در عرض این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد.
بعد از شش ماه خبر رسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می شود.
استاد به کودک ده ساله فقط یک فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تک فن کار کرد.
سر انجام مسابقات انجام شد و کودک توانست در میان اعجاب همگان ، با آن تک فن همه حریفان خود را شکست دهد!
سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاهها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود.
وقتی مسابقات به پایان رسید، در راه بازگشت به منزل، کودک از استاد راز پیروزی اش را پرسید.
استاد گفت: “دلیل پیروزی تو این بود که اولا به همان یک فن به خوبی مسلط بودی. ثانیا تنها امیدت همان یک فن بود و سوم اینکه تنها راه شناخته شده برای مقابله با این فن، گرفتن دست چپ حریف بود، که تو چنین دستی نداشتی!
یاد بگیر که در زندگی، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت استفاده کنی.
راز موفقیت در زندگی، داشتن امکانات نیست، بلکه استفاده از “بی امکانی” به عنوان نقطه قوت است.
http://akshayman.blogfa.com
محمد- دوست گفتگوی لاک پشتی
- تشکر : 7
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
Salma- دوست گفتگوی لاک پشتی
- تشکر : 1
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
اين مطلب آخرين بار توسط محمد در 3/12/2010, 06:39 ، و در مجموع 1 بار ويرايش شده است.
محمد- دوست گفتگوی لاک پشتی
- تشکر : 7
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
Sahra- دوست گفتگوی لاک پشتی
- تشکر : 2
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
مرسی آقا محمد
maryam.m- دوست گفتگوی لاک پشتی
- تشکر : 3
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت.
در حال کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت.
آنها درباره موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند.
وقتی به موضوع ? خدا ? رسیدند.
آرایشگر گفت: من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد.
مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟
آرایشگر جواب داد: کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. به من بگو، اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟ اگر خدا وجود می داشت، نباید درد و رنجی وجود داشته باشد. نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه می دهد این چیزها وجود داشته باشد.
مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد، چون نمی خواست جر و بحث کند.
آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت.
به محض این که از آرایشگاه بیرون آمد، در خیابان مردی دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده. ظاهرش کثیف و ژولیده بود.
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: می دانی چیست، به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.
آرایشگر با تعجب گفت: چرا چنین حرفی می زنی؟ من این جا هستم، من آرایشگرم. من همین الان موهای تو را کوتاه کردم.
مشتری با اعتراض گفت: نه! آرایشگرها وجود ندارند، چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.
آرایشگر جواب داد: نه بابا، آرایشگرها وجود دارند! موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند.
مشتری تائید کرد: دقیقاً ! نکته همین است. خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.
niloofar20- کاربر باسابقه لاک پشتی
- تشکر : 4
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
منو بفكر فرو برد
تشكر
فرهاد- دوست گفتگوی لاک پشتی
- تشکر : 4
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
2 سال پیش توی یک اتوبوس کتابی دیدم بنام باریک تر از مو!
داستان های کوتاه و قشنگی داشت. من هم از داستان هایی که خوشم اومد، عکس گرفتم (ببخشید اگه عکسش را میذارم تایپش خیلی وقت میگیره )
امیدوارم تاثیر داشته باشه مخصوصا برای صحرای عزیز :[-o<:
اين مطلب آخرين بار توسط maryam.m در 3/18/2010, 06:42 ، و در مجموع 1 بار ويرايش شده است.
maryam.m- دوست گفتگوی لاک پشتی
- تشکر : 3
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
maryam.m- دوست گفتگوی لاک پشتی
- تشکر : 3
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
اگر تونستم حتما كتابش رو گير ميارم
دستتون درد نكنه
فرهاد- دوست گفتگوی لاک پشتی
- تشکر : 4
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
ولی داستانهای مریم خیلی جالب بودند. من دومی را شنیده بودم ولی اولی خیلی برام جالب بود. اما خوب فقط داستانه. اگر واقعیت داشت من حس می کردم. نه .... حس نمیکنم. اگر هم باشه بازهم خوب نیست چون نمیتونم باعث خوشحالیش بشم.
ولی مریم جون خیلی ازت ممنون یاد منی.
Sahra- دوست گفتگوی لاک پشتی
- تشکر : 2
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
--------------------------------------------------------------------------------------------
بیشتر داستان ها برگرفته از موضوعات واقعی جوامع است، شما که خودتون این تاپیک را ایجاد کردید و داستان های آموزنده میذارید!!! پس ما هم بگیم: همه شان داستانی بیش نیست؟ :
maryam.m- دوست گفتگوی لاک پشتی
- تشکر : 3
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
البته این برداشت من بود. :m/:
niloofar20- کاربر باسابقه لاک پشتی
- تشکر : 4
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
من در مورد مساءل آگاه بودن روح و اینها فعلا کمی حساس شدم. ( زیاد به حرفهام اهمیت ندید من دوستهامم کشتم از بس منو نصیحت میکنند و من زیر بار نمیرم بالاخره منو ولم کردن به حال خودم )
من خودم از زرغدار های داستانهای اموزنده هستم.
مرسی از داستانهات.
نیلوفر جان
آره احتمالا برداشت درستی است.
سعی خودم را میکنم که عوض بشم. سعی میکنم از این فکر های خوب بکنم. که مادرم در تمام 5 سال مراقبتم مخصوصا این اواخر همش منو دعا میکرد. هنوز تو گوشمه که میگفت "خیر ببینی دختر. من ازت راضیم و همش دعات میکنم.خدا هرچی بخوای بهت بده و ... " ولی من نمیتونم فراموش کنم..... چی بگم؟
Sahra- دوست گفتگوی لاک پشتی
- تشکر : 2
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
در اولين جلسه دانشگاه استاد ما خودش را معرفی نمود و از ما خواست كه كسی را بيابيم كه تا به حال با او آشنا نشده ايم، برای نگاه كردن به اطراف ايستادم، در آن هنگام دستی به آرامی شانهام را لمس نمود، برگشتم و خانم مسن كوچكی را ديدم كه با خوشرويی و لبخندی كه وجود بیعيب او را نمايش میداد، به من نگاه میكرد.
او گفت: "سلام عزيزم، نام من رز است، هشتاد و هفت سال دارم، آيا میتوانم تو را در آغوش بگيرم؟"
پاسخ دادم: "البته كه میتوانيد"، و او مرا در آغوش خود فشرد.
پرسيدم: "چطور شما در چنين سن جوانی به دانشگاه آمده ايد؟"
به شوخی پاسخ داد: "من اينجا هستم تا يك شوهر پولدار پيدا كنم، ازدواج كرده يك جفت بچه بياورم، سپس بازنشسته شده و مسافرت نمايم."
پرسيدم: "نه، جداً چه چيزی باعث شده؟" كنجكاو بودم كه بفهمم چه انگيزهای باعث شده او اين مبارزه را انتخاب نمايد.
به من گفت: "هميشه رويای داشتن تحصيلات دانشگاهی را داشتم و حالا، يكی دارم."
پس از كلاس به اتفاق تا ساختمان اتحاديه دانشجويی قدم زديم و در يك كافه گلاسه سهيم شديم، ما به طور اتفاقی دوست شده بوديم، برای سه ماه ما هر روز با هم كلاس را ترك میكرديم، او در طول يكسال شهره كالج شد و به راحتی هر كجا كه میرفت، دوست پيدا میكرد، او عاشق اين بود كه به اين لباس درآيد و از توجهاتی كه ساير دانشجويان به او مینمودند، لذت میبرد، او اينگونه زندگی میكرد، در پايان آن ترم ما از رز دعوت كرديم تا در ميهمانی ما سخنرانی نمايد، من هرگز چيزی را كه او به ما گفت، فراموش نخواهم كرد، وقتی او را معرفی كردند، در حالی كه داشت خود را برای سخنرانی از پيش مهيا شدهاش، آماده میكرد، به سوی جايگاه رفت، تعدادی از برگههای متون سخنرانیاش بروی زمين افتادند، آزرده و كمی دست پاچه به سوی ميكروفون برگشته و به سادگی گفت: "عذر میخواهم، من بسيار وحشتزده شدهام بنابراين سخنرانی خود را ايراد نخواهم كرد، اما به من اجازه دهيد كه تنها چيزی را كه میدانم، به شما بگويم"، او گلويش را صاف نموده و آغاز كرد: "ما بازی را متوقف نمیكنيم چون كه پير شدهايم، ما پير میشويم زیرا كه از بازی دست میكشيم، تنها يك راه برای جوان ماندن، شاد بودن و دست يابی به موفقيت وجود دارد، شما بايد بخنديد و هر روز رضايت پيدا كنيد."
"ما عادت كرديم كه رويايی داشته باشيم، وقتی روياهايمان را از دست میدهيم، میميريم، انسانهای زيادی در اطرافمان پرسه میزنند كه مرده اند و حتی خود نمیدانند، تفاوت بسيار بزرگی بين پير شدن و رشد كردن وجود دارد، اگر من كه هشتاد و هفت ساله هستم برای مدت يكسال در تخت خواب و بدون هيچ كار ثمربخشی بمانم، هشتاد و هشت ساله خواهم شد، هركسی میتواند پير شود، آن نياز به هيچ استعداد خدادادی يا توانايی ندارد، رشد كردن هميشه با يافتن فرصت ها برای تغيير همراه است."
"متأسف نباشيد، يك فرد سالخورده معمولاً برای كارهايی كه انجام داده تأسف نمیخورد، كه برای كارهايی كه انجام نداده است"، او به سخنرانی اش با ایراد «سرود شجاعان»پايان بخشيد و از فرد فرد ما دعوت كرد كه سرودها را خوانده و آنها را در زندگی خود پياده نمایيم.
در انتهای سال، رز دانشگاهی را كه سالها قبل آغاز كرده بود، به اتمام رساند، يك هفته پس از فارغ التحصيلی رز با آرامش در خواب فوت كرد، بيش از دو هزار دانشجو در مراسم خاكسپاری او شركت كردند، به احترام خانمی شگفتانگيز كه با عمل خود برای ديگران سرمشقی شد كه هيچ وقت برای تحقق همه آن چيزهايی كه میتوانید باشید، دير نيست.
maryam.m- دوست گفتگوی لاک پشتی
- تشکر : 3
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی که هزار سال زیسته است.
دو روز مانده به پایان جهان،تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است . تقویمش پر شده بود وتنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود. پریشان شد وآشفته وعصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد. داد زد وبد وبیراه گفت،خدا سکوت کرد .آسمان وزمین را بهم ریخت ،خدا سکوت کرد. جیغ زد وجار وجنجال راه انداخت ،خدا سکوت کرد. به پر وپای فرشته انسان پیچید ،خدا سکوت کرد. کفر گفت وسجاده دور انداخت ،خدا سکوت کرد . دلش گرفت وگریست وبه سجاده افتاد .خدا سکوتش را شکست وگفت :عزیزم اما یک روز دیگر هم رفت .تمام روز را به بد وبیراه وجار وجنجال از دست دادی . تنها یک روز دیگر باقی است . بیا ولااقل این یک روز را زندگی کن .لابه لای هق هقش گفت :اما با یک روز ....با یک روز چکارمی توان کرد .....خدا گفت :آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند ، گویی هزار سال زیسته است وآن که یک روزش را در نمی یابد ، هزار سال هم به کارش نمی آید .و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت وگفت :حالا برو وزندگی کن . او مات ومبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می درخشید .اما می ترسید حرکت کند می ترسید راه برود ، می ترسید زندگی از دستانش بریزد . قدری ایستاد .......بعد با خودش گفت : وقتی فردایی ندارم نگه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد ، بگذار این یک مشت زندگی را مصرف کنم. آن وقت شروع به دویدن کرد، زندگی را به سر ورویش پاشید ، زندگی را نوشید وزندگی را بویید وچنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا برود ، می تواند بال بزند ، می تواند پا روی خورشید بگذارد ،می تواند.......
او در آن یک روز ، اسمان خراشی بنا نکرد ، زمینی را مالک نشد ،مقامی را به دست نیاورد اما..............
اما در همان یک روز دست بر پوست درخت کشید ، روی چمن خوابید کفش دوزکی را تماشا کرد . سرش را بالا گرفت وابر ها را دید وبه انهایی که نمی شناختندش سلام کرد و برای انها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد . او در همان یک روز آشتی کرد و خندید وسبک شد ، لذت برد و سرشار شد و بخشید ،عاشق شد وعبور کرد وتمام شد.
او در همان یک روز زندگی کرد اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند ، امروز او در گذشت ، کسی که هزار سال زیسته بود!
maryam.m- دوست گفتگوی لاک پشتی
- تشکر : 3
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
مهتاب جون مطمئن باش اگه خدا یک فرد با ارزش یا چیزی رو از ما می گیره در ازاش یک هدیه بزرگتر بهمون می ده. خداوند روح مادرت رو قرین رحمت کنه. منم وقتی پدرم فوت کرد 14 ساله بودم همش همین حرفو می زدم می گفتم نمی شد پدر منو پیش خودش نمی برد. نمی شد این کار رو نمی کرد. مَثَل ما در مقابل خداوند مثل ماهی می مونه که داخل آب هستش و تا سرشو از آب بیرون نیاره نمی فهمه دنیایی غیر از دنیای آب هم وجود داره. ما انسانها هم ظرفیت درک خیلی از مسائل رو نداریم مثل اون ماهی می مونیم چون نمی تونیم بیرون از آب رو ببینیم به همین مقداری که می بینیم اکتفا می کنیم.
فریده- کاربر باسابقه لاک پشتی
- تشکر : 2
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
فریده- کاربر باسابقه لاک پشتی
- تشکر : 2
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
در يکي از اتاق هاي بيمارستان بستري شده بودم، زن و شوهري در تخت روبروي من مناقشه ي بي پاياني را ادامه مي دادند. زن مي خواست از بيمارستان مرخص شود و شوهرش مي خواست او همان جا بماند.
از حرف هاي پرستارها متوجه شدم که زن يک تومور دارد و حالش بسيار وخيم است.در بين مناقشه اين دو نفر کم کم با وضيعت زندگي آنها آشنا شدم. يک خانواده روستائي ساده بودند با دو بچه. دختري که سال گذشته وارد دانشگاه شده و يک پسر که در دبيرستان درس مي خواند و تمام ثروتشان يک مزرعه کوچک، شش گوسفند و يک گاو است.
در راهروي بيمارستان يک تلفن همگاني بود و هر شب مرد از اين تلفن به خانه شان زنگ مي زد. صداي مرد خيلي بلند بود و با آن که در اتاق بيماران بسته بود، اما صدايش به وضوح شنيده مي شد. موضوع هميشگي مکالمه تلفني مرد با پسرش هيچ فرقي نمي کرد :گاو و گوسفند ها را براي چرا برديد؟ وقتي بيرون مي رويد، يادتان نرود در خانه را ببنديد. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشيد. حال مادر دارد بهتر مي شود.. بزودي برمي گرديم...
چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را براي انجام عمل جراحي زن آماده کردند. زن پيش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالي که گريه مي کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.»
مرد با لحني مطمئن و دلداري دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «اين قدر پرچانگي نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمي درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت، پرستاران، زن بي حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحي با موفقيت انجام شده بود.
مرد از خوشحالي سر از پا نمي شناخت و وقتي همه چيز روبراه شد، بيرون رفت و شب ديروقت به بيمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب هاي گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشاي او شد که هنوز بي هوش بود.
صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمي توانست حرف بزند، اما وضعيتش خوب بود. از اولين روزي که ماسک اکسيژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن مي خواست از بيمارستان مرخص بشود و مرد مي خواست او همان جا بماند. همه چيز مثل گذشته ادامه پيدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ مي زد. همان صداي بلند و همان حرف هايي که تکرار مي شد.
روزي در راهرو قدم مي زدم. وقتي از کنار مرد مي گذشتم داشت مي گفت: گاو و گوسفندها چطورند؟ يادتان نرود به آنها برسيد. حال مادر به زودي خوب مي شود و ما برمي گرديم.
اتفاقی نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب ديدم که اصلا کارتي در داخل تلفن همگاني نيست!!!
مرد درحالي که اشاره مي کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا اين که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش مي کنم به همسرم چيزي نگو. گاو و گوسفندها را قبلا براي هزينه عمل جراحيش فروخته ام. براي اين که نگران آينده مان نشود، وانمود مي کنم که دارم با تلفن حرف مي زنم.
در آن لحظه متوجه شدم که اين تلفن براي خانه نبود، بلکه براي همسرش بود که بيمار روي تخت خوابيده بود. از رفتار اين زن و شوهر و عشق مخصوصي که بين شان بود، تکان خوردم. عشقي حقيقي که نيازي به بازي هاي رمانتيک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد و شمع روشن کردن و کادو پیچی و از اینجور بازیها نداشت، اما قلب دو نفر را گرم مي کرد …
جمله روز : عشق مانند نواختن پیانو است. ابتدا باید نواختن را بر اساس قواعد یاد بگیری، سپس قواعد را فراموش کنی و با قلبت بنوازی.
ایمیلی از گروه Marshal-Modern
فریده- کاربر باسابقه لاک پشتی
- تشکر : 2
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
خيلي تاثيرگذار بود.
مرسي واقعا
فرهاد- دوست گفتگوی لاک پشتی
- تشکر : 4
رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز
با این که شنیدن و خوندن در مورد بیمارستان و تومور و اتاق جراحی و دکتر همه اینها هنوز هم برام خیلی سخته اما واقعا داستانت زیبا بود و گریه من را درآورد
Sahra- دوست گفتگوی لاک پشتی
- تشکر : 2
صفحه 2 از 23 • 1, 2, 3 ... 12 ... 23
» داستان کوتاه اما پر معنا
» داستان و متون کوتاه انگلیسی (به همراه ترجمه)
» حکایت یوزپلنگ ایرانی
» فیلم مستند کوتاه لاک پشتی