گفتگوی لاک پشتی
هل تريد التفاعل مع هذه المساهمة؟ كل ما عليك هو إنشاء حساب جديد ببضع خطوات أو تسجيل الدخول للمتابعة.

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

+47
Comy329
کیم
mahshid_laki
sina1001
Innocent
پریسا
سارا س
shinili
کیمیا
farzadprogram
melika
samir
پیام
rira
sedigheh.h
angelina
honey
ایران دوست
hamed_myh
sara_b211
mahssa
مرضیه
شیوا
siamak
hengameh
Mil@d
maria alexio
الهام
setareh
پریا
arefkarimzadeh
masi
ghazaleh
hana.mn
snake_eater
mahsa
spider
آرین
samira
maryam.m
Foad
فریده
فرهاد
Salma
محمد
niloofar20
Sahra
51 مشترك

صفحه 1 از 23 1, 2, 3 ... 12 ... 23  الصفحة التالية

اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز Empty داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف Sahra 3/4/2010, 12:17



لیست داستانک ها



صفحه 1

کما

بهترين لحظه ي زندگي

صفحه 2

بیماری عجیب

مارمولک

سنجاقک به سمت عقب نمی‌پرد!

قانون کامیون حمل زباله

مي خواهم معجزه بخرم

فن رزمی

صفحه 3

و خدا هست

چشمان پدر

تشویق مایه حیات

داستان رز

لذت زیستن

صفحه 4

بیماستان و عشق

لذت زیستن

صفحه 5

زیرکی پیرمرد

پیک نیک لاک پشتی

گفتگو با خدا

صفحه 6

بازی در هواپیما

شمع ها

پیک نیک لاک پشتی

چنگیز و شاهین

سبیل ببر

صفحه 7

دختر فلج

مرد خوشبخت

الاغ مرده

دریا باش

خدا و لاک پشت

کمک به پروانه

آتش بس بخاطر کریسمس

صفحه 8

گربه و معبد

عضوی از گروه

صفحه 9

ادیسون و زیبایی آتش

زلال که باشی آسمان در تو پیداست...

فاصله

پادشاه و وزیر خداپرست

صفحه 10

دو دوست

شرط بندی

پاداش تلاش

تلفن

صفحه 11

دیوار شیشه ای

داستان مرخصي

پیک نیک لاکپشتها

پايان نامه خرگوش

در بیمارستان روانی

شیوانا و سیل

صفحه 12

5 دقیقه بیشتر

کشیش و پسر

امید

عاشق

زیبایی

عملیات

یاد دوران

دوران کودکی

خجالت

خیانت

باید از دخترت تشکر کنی

صفحه 13

پاره آجر

مرگ همکار

سوال آخر امتحان

کمک در زير باران

پسر و بستنی

پاداش تلاش

ارزشمند ترین های زندگی

لیوان

بیمارستان و عشق

صفحه 14

پسرک بیسکویت فروش

دریا باش

موهبت الهی

تصویر آرامش

قدرت دعا

عشق و فداکاری

سوال از شیوانا

هدیه برادر

شبی از آن رابی

فرزند کارمند

صفحه 15

تجربه

معمای پادشاه

انسان بودن، بدون نمک و فلفل!

مکر زنان

صفحه 16

خدا و لاک پشت

داستانی از استفان کاوی

مادر و پدری در دانشگاه

دستمال کاغذی و اشک

بيمارستان و عشق

داستانی از شاپور ساسانی

داستانی از اردوان

کما

اولین طلاق پس از حادثه 11 سپتامبر

صفحه 17



نیمکت زرد

سه پند لقمان به پسرش

تا سرحد مرگ دوست داشتن

liمهر مادری

رسیدن به کمال

خدای من

نقش زنان در پیشرفت شوهرانشان

مرکز خرید شوهر

شرلوک هولمز

صفحه 18
کشاورز و الماس
قلب جغد پير شكست
شاید فردا دیر باشد
انتخاب سوپی
حضور
ماجرای باغ انار
سیرک
شیطان

درخت گلابی

مرگ یک همکار

صفحه 19

ماجرای فست فود

صافی

دوست یا دشمن؟
کلینیک خدا

نجس ترين چيز دنيا !!!

کلاس فلسفه

شب عروسی

صفحه 20

لیوان

بهشت یا جهنم؟

داستان کوتاه " مترسک " – اثر : جبران خلیل جبران

يه متن دردناك

صفحه 21

ارزيابي

الکساندر

صفحه 22

درخشش کاذب!

بلیط انیشتن

نحوه كسب موفقیت در ایران

قهوه ی زندگی

تصویر آرامش

بیسکویت سوخته

کار نیک

آرامش



اين مطلب آخرين بار توسط sahra1970 در 7/25/2010, 11:06 ، و در مجموع 19 بار ويرايش شده است.
avatar
Sahra
دوست گفتگوی لاک پشتی
دوست گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 2

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف niloofar20 3/4/2010, 12:38

وااای خیلی جالب بود. ولی فکر کن این اتفاقا تا 10سال دیگه بیافته.

ممنون مهتاب جون. عالی بود رز
niloofar20
niloofar20
کاربر باسابقه لاک پشتی
کاربر باسابقه لاک پشتی

تشکر : 4

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف محمد 3/4/2010, 12:41

خیلی باحال بود لذت بردیم خیلی خوشحال
محمد
محمد
دوست گفتگوی لاک پشتی
دوست گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 7

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف Salma 3/4/2010, 14:11

مرسی صحرا جون
تا آخر داستان تو شوک بودمداستان های کوتاه و حکایت های پند آموز Gigglesmile
Salma
Salma
دوست گفتگوی لاک پشتی
دوست گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 1

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف فرهاد 3/4/2010, 14:15

رز رز رز


خيلي فانتزي قشنگي بود
ممنون
avatar
فرهاد
دوست گفتگوی لاک پشتی
دوست گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 4

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف Sahra 3/4/2010, 15:11

نیلوفر محمد سلما و فرهاد عزیز
از نظرتان ممنونم.
گاهی برای ما از این داستانهای کوچک میاد یا در جایی میخونیم.
بد نیست آنها را در این تاپیک با هم شریک بشیم.
avatar
Sahra
دوست گفتگوی لاک پشتی
دوست گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 2

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف فریده 3/4/2010, 18:35

خیلی عالی بود مهتاب جون. من که به انتها نرسیده بودم داشتم خودمو جای اون فرد مورد نظر می ذاشتم
avatar
فریده
کاربر باسابقه لاک پشتی
کاربر باسابقه لاک پشتی

تشکر : 2

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف Foad 3/4/2010, 23:47

با خواندن این تاپیک به یاد داستانهای کوتاهی که می نوشتم، افتادم. این داستان کوتاه یکی از آنهاست. این داستان کوتاه با عنوان "بهترین لحظه زندگی" را خیلی وقت پیشترها و در زمانی که شرایط روحی خاصی داشتم، نوشتم. امیدوارم براتون جالب باشد ...


بهترين لحظه ي زندگي :
چشمانش را باز كرد ، صبح شده بود ، بلند شد ، اون روز خيلي سرش شلوغ بود ، كت و شلوار سياهشو تنش كرد ، كروات سياهشو رو هم روي پيراهن سفيدش گره زد ، كفشهاي چرم سياهشو كه تازه واكس زده بود پوشيد ، يك نگاهي به خودش توي آينه كرد ، مثل هميشه بود ، خوش تيپ و خوش لباس با ظاهري زيبا ، دستي به موهاي روشنش كشيد و آنها رو حالت داد ، براي رفتن آمده شده بود ، رفت تو پاركينگ ، سوار ماشين شد ، استارت زد ، بر خلاف هميشه ماشين با اولين استارت روشن شد ، از پاركينگ آمد بيرون و به سمت قرارش حركت كرد .
تو راه نمي تونست به چيزي فكر كنه ، فقط رانندگي مي كرد ، به محل قرارش نزديك شد ، زمين چمن کاري شده با سنگهايي كه روي زمين بود ، ايستاد ، از ماشين پياده شد ، عده اي آن طرف منتظرش بودن ، همه رو مي شناخت ، بهشون نزديك شد ، هيچ كس بهش نگاه نمي كرد ، احساس خستگي مي كرد ، يك جعبه چوبي اونجا بود ، و توش بالشت و پتوي سفيدي بود ، رفت به طرفش ، خسته تر شده بود ، اونتو دراز كشيد ، خيلي نرم و لطيف بود ، احساس خوبي داشت ، پتو رو تا گردنش بالا كشيد ، يك دفعه همه به اون نگاه كردن ، انگار تازه متوجه حضور اون شده بودند ، همه به طرفش آمدن ، گل هايي كه تو دستشون بود بهش دادن ، خوشحال بود ، احساس كرد تو بهترين لحظه ي زندگيشه ، همه بهش نگاه مي كردن ، همه براش گل آورده بودن ، تو زندگيش هيچ وقت چنين لحظه زيبايي رو نديده بود و اينا همه محبت و دوستي رو نسبت به خودش يك جا احساس نكرده بود ، خوشحال بود ، مي خنديد و شادي مي كرد ، اون به غير از اينها چيزي نمي خواست هميشه چنين لحظه اي رو آرزو داشت ، پلكاش سنگين شده بود ، چشمانش رو بست ، براي هميشه و حالا آزاده آزاد شده بود ...
Foad
Foad
حامی حیوانات لاک پشتی
حامی حیوانات لاک پشتی

تشکر : 243

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف فرهاد 3/5/2010, 04:14

ممنون آقاي محمدفر.متن زيبائي بود و بيانگر يك واقعيت تلخ در زندگي ما انسانها
رز رز رز

پس لطفا يك تاپيك باز كنيد و شما هم نوشته هاتونو رو بذاريد تا بقيه دوستان هم استفاده كنن و لذت ببرن
avatar
فرهاد
دوست گفتگوی لاک پشتی
دوست گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 4

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف Sahra 3/5/2010, 06:11

ممنون آقای محمد فر. غمگین شدم و یاد ...

راستی نویسنده بودین و ما خبر نداشتیم؟
avatar
Sahra
دوست گفتگوی لاک پشتی
دوست گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 2

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف محمد 3/5/2010, 06:55

اقایه محمد فر مردش؟
محمد
محمد
دوست گفتگوی لاک پشتی
دوست گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 7

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف فریده 3/6/2010, 00:02

خیلی زیبا بود.

مهتاب جون امیدوارم خداوند مادرت رو قرین رحمت کنه

محمد جان مرده بود داستان رو از زبان مرده نوشته شده. وقتی تابوت و لباس شیک و تمیز و کفش واکس زده نوشته شده معلومه که مرده. چون مسیحی ها مرده رو اینطوری دفن می کنن حتی در مواردی که صورت مرده زخمی و تصادفی باشه گریم می کنن و چهره رو درست می کنن بعد دفن می کنن
avatar
فریده
کاربر باسابقه لاک پشتی
کاربر باسابقه لاک پشتی

تشکر : 2

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف Sahra 3/6/2010, 04:30

مرسی فریده جان لبخند
avatar
Sahra
دوست گفتگوی لاک پشتی
دوست گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 2

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف maryam.m 3/6/2010, 06:17

مهتاب جان خیلی خیلی جالب و جدید بود رز واقعا نویسنده اش خلاقیت داشتهداستان های کوتاه و حکایت های پند آموز 47b20s0


آقای محمدفر خیلی زیبا بود. روی من خیلی تاثیر گذاشت لبخند ادامه دهید رز
maryam.m
maryam.m
دوست گفتگوی لاک پشتی
دوست گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 3

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف Sahra 3/6/2010, 07:46

مرسی مریم جان.
پس چرا دیگه کسی داستانک نگذاشت؟ سوال
avatar
Sahra
دوست گفتگوی لاک پشتی
دوست گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 2

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف محمد 3/6/2010, 16:56

جالب بود نفهمیدم خیلی خوشحال
محمد
محمد
دوست گفتگوی لاک پشتی
دوست گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 7

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف Sahra 3/6/2010, 17:28

بیماری عجیب

نقل است مریضی با حالتی زار و درمانده نزد طبیب رفت و به او گفت که بیماری عجیبی به جانش افتاده و هر جای بدنش را که فشار می‌دهد دردی عظیم و جانکاه او را فرامی‌گیرد و این درد آنقدر زیاد است که به گریه می‌افتد. نمی‌داند دچار چه نفرینی شده است که همه قسمت‌های سالم بدنش ناگهان به این روز افتاده‌اند.

طبیب با تعجب گفت: "این غیرممکن است که همه بخش‌های سالم بدن ناگهان از کار بیفتند." مریض با قیافه حق به جانبی گفت: "ببینید حتی وقتی لاله گوشم را هم فشار می‌دهم باز همان درد جانگداز فرامی‌رسد و مرا عذاب می‌دهد!"

طبیب کمی بیمار را معاینه کرد و سپس با خنده گفت: "شما همه جای بدنتان سالم است. مشکل شما این است که انگشت اشاره دست شما شکسته و به‌همین دلیل هر وقت آن را روی بخشی از بدن خود، هر جایی که باشد قرار می‌دهید درد شدیدی را حس می‌کنید. ای کاش به جای اینکه به جان بدن خودتان بیفتید، انگشت خود را روی سنگ و خاک و در و دیوار می‌گذاشتید. فورا می‌فهمیدید که مشکل در کجاست و بی‌جهت به بخش‌های سالم بدن خود شک نمی‌کردید."


اين مطلب آخرين بار توسط sahra1970 در 5/14/2010, 10:26 ، و در مجموع 2 بار ويرايش شده است.
avatar
Sahra
دوست گفتگوی لاک پشتی
دوست گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 2

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف Sahra 3/6/2010, 17:31

مارمولک

این یک داستان واقعی است که در ژاپن اتفاق افتاده است.

شخصی دیوار خانه اش را برای نوسازی خراب می کرد. خانه های ژاپنی دارای فضایی خالی بین

دیوارهای چوبی هستند. این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین آن مارمولکی را دید که میخی از

بیرون پایش کوفته شده است.

دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد. وقتی میخ را بررسی کرد تعجب کرد. این میخ ۱۰ سال پیش

هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود!!!

چه اتفاقی افتاده ؟

مارمولک ۱۰ سال در چنین موقعیتی زنده مونده!!! در یک قسمت تاریک بدون حرکت.

چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است.

متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد.

تو این مدت چکار می کرده؟ چگونه و چی می خورده؟

همان طور که به مارمولک نگاه می کرد یکدفعه مارمولکی دیگر با غذایی در دهانش ظاهر شد!!!

مرد شدیدا منقلب شد.

۱۰ سال مراقبت. به راستی چه کسی این چنین مراقب ماست!


اين مطلب آخرين بار توسط sahra1970 در 5/12/2010, 09:23 ، و در مجموع 1 بار ويرايش شده است.
avatar
Sahra
دوست گفتگوی لاک پشتی
دوست گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 2

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف فرهاد 3/7/2010, 02:58

ممنون صحرا خانم عزيز

واقعا تحت تاثير قرار گرفتم بخصوص مطلب مارمولك يك لحظه بغض كردم و متحير موندم كه تو چه دنياي غريبي هستيم.

رز رز رز

بسيار بسيار عالي بود
avatar
فرهاد
دوست گفتگوی لاک پشتی
دوست گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 4

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف فریده 3/7/2010, 20:51

آخ چقدر زیبا خیلی جالب بود مرسی مهتاب جون.
avatar
فریده
کاربر باسابقه لاک پشتی
کاربر باسابقه لاک پشتی

تشکر : 2

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف Foad 3/7/2010, 21:29

ممنون از ابزار محبتتون به داستان کوتاه من. این داستان کوتاه من را یاد شرایط روحی که داشتم می ندازه و برای خودم همیشه نوستالژی خاصی دارد. البته دوست دارم داستانهای کوتاه دیگرم را هم قرار بدم ولی نتوانستم پیداشون کنم (این داستانم را هم تو یکی از پستهای وبلاگم قدیمیم پیدا کردم).
به هر حال من خودم از طرفداران داستانهای کوتاه و همچنین رمانهایی با سبک رئالیسم جادویی هستم و محبوبترین نویسندگانم؛ گابریل گارسیا مارکز و پائیلو کوئیلو هستند ...
Foad
Foad
حامی حیوانات لاک پشتی
حامی حیوانات لاک پشتی

تشکر : 243

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف Sahra 3/8/2010, 07:44

ممنون فردی ه و فرهاد عزیز
آقای محمد فر اگر قدیمیها را پیدا نکردید جدید بنویسید. ما منتظریم. :cheers:
avatar
Sahra
دوست گفتگوی لاک پشتی
دوست گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 2

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف maryam.m 3/8/2010, 10:34

خیلی داستان های زیبایی بودند مهتاب جان.
ممنون. ادامه دهید رز
maryam.m
maryam.m
دوست گفتگوی لاک پشتی
دوست گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 3

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف Sahra 3/9/2010, 02:27

سنجاقک به سمت عقب نمی‌پرد!

شیوانا از مسیری عبور می‌کرد. کنار نهر آب مردی قوی‌هیکل را دید که روی
سنگی نشسته است و پیرمردی دلاک روی بازوی او خالکوبی می‌کند. شیوانا به
آن دو نزدیک شد و نگاهی به تصویر خالکوبی انداخت و از مرد تنومند پرسید:
"این تصویر شیر را برای چه روی بازویت حک می‌کنی؟"
مرد قوی‌هیکل گفت: "برای اینکه دیگران به این شیر نگاه کنند و به خاطر
آورند که من مانند شیر قوی هستم و می‌توانم در دل‌ها وحشت آفرینم و هر چه
بخواهم را به دست آورم. این شیر را بر بازویم خالکوبی می‌کنم تا قدرت و
هیبت او بر وجودم حاکم شود."
شیوانا سرش را تکان داد و پرسید: "کسب و کارت چیست؟"
مرد قوی‌هیکل آهی کشید و گفت: "اول روی مزرعه مردم کشاورزی می‌کردم. دیدم
مزدش کم است سراغ آهنگری رفتم و نزد آهنگری پیر شاگردی کردم تا کار یاد
بگیرم. اما اخلاق خوبی نداشتم و آنقدر با مشتری و شاگردهای دیگر بداخلاقی
کردم که سرانجام امروز عذر مرا خواست و مرا از سر کار بیرون کرد. آمده‌ام
اینجا روی بازویم نقش شیر خالکوبی کنم تا قدرت او نصیبم شود و به سراغ
همان کشاورزی روی زمین مردم برگردم."
شیوانا نگاهی به علف‌های کنار نهر آب انداخت و سنجاقکی را دید که در سطح
آب حرکت می‌کند. سنجاقک را به مرد تنومند نشان داد و گفت: "من اگر جای تو
بودم به جای شیر به آن بزرگی نقش این سنجاقک کوچک را انتخاب می‌کردم.
سنجاقک‌ها هیچ‌وقت به سمت عقب برنمی‌گردند و همیشه به جلو می‌روند.
هزاران نقش شیر و ببر و پلنگ اگر داشته باشی و همیشه در زندگی به سمت عقب
برگردی و هر روزت از دیروزت بدتر شود، این نقش شیر و پلنگ‌ها پشیزی
نمی‌ارزد. نقشی از این سنجاقک روی کاغذی بکش و آن را در جیب خود بگذار و
سراغ کاری برو و با پایمردی سعی کن در آن کار به استادی برسی. زندگی‌ات
که سامان گرفت خواهی دید که دیگر به هیچ شیر و پلنگ و خال و نقشی نیاز
نداری. همین سنجاقک کوچک برای تمام زندگی تو کفایت می‌کند.
avatar
Sahra
دوست گفتگوی لاک پشتی
دوست گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 2

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز Empty رد: داستان های کوتاه و حکایت های پند آموز

پست من طرف فرهاد 3/9/2010, 03:04

بسيار زيبا بود
ممون صحرا خانم رز رز
avatar
فرهاد
دوست گفتگوی لاک پشتی
دوست گفتگوی لاک پشتی

تشکر : 4

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

صفحه 1 از 23 1, 2, 3 ... 12 ... 23  الصفحة التالية

بازگشت به بالاي صفحه

- مواضيع مماثلة

 
صلاحيات هذا المنتدى:
شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد