فیلم نامه لاک پشتی

مهتاب خانم میشه من جواب بدم؟!!!!

من برای همتون قلاب میگیرم و آخر میمیرم!

وای spider جان چه پسر خوبیه . از همین حالا میگم که در آینده همسر نمونه ای هم میشه.برعکس بعضی ها ...

آقا فرهاد اونجا از کجا فلفل گیر بیاریم؟اونم قرمز هندی. نوچ راه حل شما درست نیست.یکی دیگه!

مریم جان والله منم نمیدونم چطور سر از اینجا درآوردیم. تانکت هنوز تو پارکه گمانم.این آقای محمد و خانم سامانتا یهو رهبری گروه فیلمنامه نویسها را به دست گرفتن فعلا هم ازشون خبری نیست. ما هم همون وسط هی میکشونن اینور و اونور دنبال خودشان. از پا افتادیم به خدا.
در عوض دیدیم بیکاریم تا اونها بیان چند نفر را این وسط گزینش و استخدام کنیم.شاید بعدا به دردمون بخورن.

در ضمن تو را به خدا به من همان صحرا بگین خودم دارم قاطی میکنم.[ندعوك للتسجيل في المنتدى أو التعريف بنفسك لمعاينة هذه الصورة]

و همه وارد کانال شدن و با خیال راحت به راه خودشون ادامه دادن بی خبر از اینکه ماموران حفاظتی با استفاده از تجهیزات پیشرفته متوجه ما شدن و لطف نمودن و باد شدیدی رو ولو کردن در کانال ها
همه رو داشت باد می برد ولی از اون جایی که این تنها امید بچه ها بود به هر بدبختی بود به آخر کانال رسیدیم و دریچه به آرامی فقط با یک ضربه ی پا باز شد و دو تا از بچه ها روی سر مامورایی که زیر کانال ایستاده بودند و پست می دادند خراب شدن و بی سر و صدا ساکتشون کردن. و اینطوری شد که تصمیم به کمی ماجراجویی به سرمون زد و لباس اون دو سرباز به تن دو تا از بچه ها شد تا کمی اطلاعات به دست بیارن. و بقیه یه یک اتاق پناه بردن که به ظاهر جای امنی بود و اون جا با کلی کتاب و برگه و پرونده رو به رو شدیم. صحرا خانم کلی نقشه های گیج کننده پیدا کرد که البته بدون کمک آقا محمد که غیبش زده بود قادر به خوندنشون نبودیم. ساعتی رو در اون اتاق گذروندیم که در به آرامی باز شد و بچه ها همه گارد گرفته بودن. سه نفر که لباسی مثل سرباز های دیگه رو داشتن وارد شدن و صدامون کردن و در کمال ناباوری دیدیم که آقای محمد خان همراه اون هاست. همه بدجوری کنجکاو شده بودن که بدونن محمد در این مدت کجا بوده و در یک لحظه همه بهش نگاه کردیم.....

ببخشید دیر شد دیگه...! خب فیلم نامه اکشن دیگه. کمی ماجراجویی کیف داره
شما هم به استخدام برسید تا قسمت بعد :
می گم بد نیست شما هم کمی بنویسیداااااااااا

وای spider جان چه پسر خوبیه . از همین حالا میگم که در آینده همسر نمونه ای هم میشه.برعکس بعضی ها ...

خیلی ممنون صحرا خانم!
چاره ای ندارم دیگه !

میشه یکی به من بگه هدف ما از این کارا چیه؟!!

واه سامانتا جان من اینقدر چیز میز براتون پیدا میکنم دیگه وقت نوشتن ندارم.
[ندعوك للتسجيل في المنتدى أو التعريف بنفسك لمعاينة هذه الصورة]

اشکال نداره شما همون چشماتو تیز کن بقیه با خودم [ندعوك للتسجيل في المنتدى أو التعريف بنفسك لمعاينة هذه الصورة] و البته همراهی بقیه

این فروم چقدر سریع پیشرفت داره اقا من درس دارم فردا امتحان عربی دارم یکم اروم تر نفسم گرفت
باورم نمیشه در عرض یک روز دو صفحه به تاپیک اضافه شد
خب بگذریم میگفتیم.

مملی وارد میشه و میاد کنار دوستان و همه داشتن با تعجب بهش نگاه میکردن که اقا پرهام یهوی پرید جلو و گفت تو چجوری فرار کردی؟مملی هم گفت که به سختی مملی گفت موقعی که شما برقارو دستکاری کردید و تصاویرتونو من داشتم از اتاق کنترل زندان میدیدم و از خنده مرده بودم که اقا پرهام سیستمارو دسکاری میکرد و اون سرباز ها هی حرص میخوردن,وهمچینین تفنگا از کار افتاده بود دیدم چه موقعیتی ازین بهتر سریع سرباز پشت میلرو گرفتم و اونم که نمیدید داره چیکار میکنه سریع تفنگشو برداشتم و ناکارشون کردم.بعدش مسول اتاق کنترل اومد که تفنگشو بکشه من سریع بهش شلیک کردم و کلیداشو برداشتم و الفرار.بعدش به سختی تونستم ازین جا خارج شم که دیدم هیچ سربازی نیست و برام عجیب بود و دس زدم که شاید کار شماستوو وقتی رفتم بیرون دیدم همه سرباز ها اونجا جمع شدن و یادم اومد که بیسیم سربازو کش رفتم و دوباره مجبور شدم سر باز هارو به جایه دیگه هدایت کنمو بعد از طریق جی پی اس یک سربازشمارو پیدا کردم..خب بگذریم الان چجوری ازین جا در بریم؟اینجا بود که صحرا خانم نقشه هرو اورد.در همین موقع یهوی همه از بیسیم نشیدیم که یک نفر با صدایه ترس ناک میکه:نمونه ها از دستمون فرار کردن.باید حملرو شروع کنیم ما همه مونده بودیم کدوم حمله چه خبره؟

خدا به داد برسه کم مونده ما نمونه باشیم

الان حس ادامه داستان نیست چون منم فردا امتحان دارم

ای بابا عجب معلمهای بی رحمی. هفته آخر سال نمیتونن کار دیگه ای بکنن جز امتحان گرفتن؟ من برای بچه ها مسابقه میگذاشتم خیلی هم به همه خوش میگذشت کلی هم با هم درس دوره میکردیم.[ندعوك للتسجيل في المنتدى أو التعريف بنفسك لمعاينة هذه الصورة]

ببخشید من یه سوال تکنیکی دارم . اگه آقا پرهام سیستم برق رو دستکاری کردن چطوری شما از اتاق کنترل تصویر ایشونو میدید؟ :

واكسيه ،واكسي !!!

اقا فرهاد میگم چطوره میوه بفروشید با شرافت تره
خب نیلوفر خانم قسمت زندان برق اضتراری داشت که فقط بدرد روشن کردن چراغ ها و تلوزیون اتاق هایه کنترل میخورد

محمد جان کار که عار نیست. ولی آقا فرهاد شما نویسنده این تاپیک شدید. میتونید کارتونو شروع کنید.
در ضمن اضطراری درسته.

پس بقیه داستان چی شد؟