این ماجرا یک داستان واقعی است
این ماجرا یک داستان واقعی است
مرد معتقد بود که نباید به آن بچه ببر نزدیك شد. نظر او این بود که ببر مادر جایی در همان حوالی فرزندش را زیر نظر دارد. پس اگر احساس خطر می كرد به هر دوی آنها حمله می كرد و صدمه می زد. اما زن انگار هیچ یك از جملات همسرش را نمی شنید! خیلی سریع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زیر پالتوی خود به آغوش كشید و سپس دست همسرش را گرفت و گفت :
عجله كن! ما باید همین الآن سوار اتومبیل مان شویم و از اینجا برویم.
آنها به آپارتمان خود بازگشتند و به این ترتیب ببر كوچك عضوی از اعضای این خانواده ی كوچك شد و آن دو با یك دنیا عشق و علاقه به ببر رسیدگی می كردند.
سالها از پی هم گذشت و ببر كوچك در سایه ی مراقبت و محبت های آن زن و شوهر حالا تبدیل به ببر بالغی شده بود كه با آن خانواده بسیار مانوس بود.
در گذر ایام مرد درگذشت و مدت زمان كوتاهی پس از این اتفاق دعوتنامه ی كاری برای یك ماموریت شش ماهه در مجارستان به دست آن خانم رسید.زن با همه دلبستگی بی اندازه ای كه به ببری داشت كه مانند فرزند خود با او مانوس شده بود ناچار شده بود شش ماه كشور را ترك كند و از دلبستگی اش دور شود.
پس تصمیم گرفت، ببر را برای این مدت به باغ وحش بسپارد. در این مورد با مسوولان باغ وحش صحبت كرد و با تقبل كل هزینه های شش ماهه ببر را با یك دنیا دلتنگی به باغ وحش سپرد و كارتی از مسوولان باغ وحش دریافت كرد تا هر زمان كه مایل بود بدون ممانعت و بدون اخذ بلیت به دیدار ببرش بیاید.
دوری از ببر برایش بسیار دشوار بود. روزهای آخر قبل از مسافرت مرتب به دیدار ببرش می رفت و ساعت ها كنارش می ماند و از دلتنگی اش با ببر حرف می زد. سرانجام زمان سفر فرا رسید و زن با یك دنیا غم دوری با ببرش وداع كرد.
بعد از شش ماه كه ماموریت به پایان رسید وقتی زن بی تاب و بی قرار به سرعت خودش را به باغ وحش رساند در حالی كه از شوق دیدن ببرش فریاد می زد:
عزیزم، عشق من، من بر گشتم، این شش ماه دلم برایت یك ذره شده بود، چقدر دوریت سخت بود، اما حالا من برگشتم ... و در حین ابراز این جملات مهر آمیز به سرعت در قفس را گشود و آغوشش را باز كرد و ببر را با یك دنیا عشق و محبت و احساس در آغوش كشید.
ناگهان صدای فریادهای نگهبان قفس فضا را پر كرد:
نه بیا بیرون، بیا بیرون! این ببر تو نیست. ببر تو بعد از اینكه اینجا رو ترك كردی بعد از شش روز از غصه دق كرد و مرد. این یك ببر وحشی گرسنه است.
اما دیگر برای هر تذكری دیر شده بود. ببر وحشی با همه عظمت و خوی درندگی میان آغوش پر محبت زن مثل یك بچه گربه رام و آرام بود!
اگرچه ببر مفهوم كلمات مهر آمیزی را كه زن به زبان آلمانی ادا كرده بود نمی فهمید اما محبت و عشق چیزی نبود كه برای دركش نیاز به دانستن زبان و رسم و رسوم خاصی باشد. چرا كه عشق آنقدر عمیق است كه در مرز كلمات محدود نمیشود و احساس آنقدر متعالی است كه از تفاوت نوع و جنس فراتر می رود.
برای هدیه كردن محبت یك دل ساده و صمیمی كافی است تا از دریچه ی یك نگاه پر مهر عشق را بتاباند و مهر را هدیه كند. محبت آنقدر نافذ است كه تمام فصل سرمای یاس و ناامیدی را در چشم بر هم زدنی بهار كند. عشق یكی از زیباترین معجزه های خلقت است كه هر جا رد پا و اثری از آن به جا مانده چون گوهری درخشنده انسان را به ستایش وادار نموده است... محبت همان جادوی بی نظیری است كه روح تشنه و سرگردان بشر را سیراب می كند و لذتی در عشق ورزیدن هست كه در طلب آن نیست.
بیا بی قید و شرط عشق ببخشیم تا از انعكاسش كل زندگیمان نور باران و لحظه لحظه ی عمرمان شیرین و ارزشمند گردد. در كورترین گره ها، تاریك ترین نقطه ها، مسدود ترین راه ها، فقط عشق است که بی نظیر ترین معجزه و راه گشاست. مهم نیست دشوارترین مساله ی پیش روی تو چیست. ماجرای فوق را به خاطر بسپار و بدان سر سخت ترین قفل ها با كلید عشق و محبت گشودنی است. پس، معجزه ی عشق را امتحان كن!
snake_eater- دوست گفتگوی لاک پشتی
- تشکر : 1
رد: این ماجرا یک داستان واقعی است
داستان خیلی قشنگی بود.کاش همه به اون درجه از عشق برسیم
maryam.m- دوست گفتگوی لاک پشتی
- تشکر : 3
رد: این ماجرا یک داستان واقعی است
بسيارررررررررررررررررررررر زيبا بود
ممنون
فرهاد- دوست گفتگوی لاک پشتی
- تشکر : 4
رد: این ماجرا یک داستان واقعی است
masi- دوست گفتگوی لاک پشتی
- تشکر : 0
رد: این ماجرا یک داستان واقعی است
snake_eater- دوست گفتگوی لاک پشتی
- تشکر : 1
رد: این ماجرا یک داستان واقعی است
خیلی ممنون
کم پیدایی؟
spider- کاربر خیلی فعال لاک پشتی
- تشکر : 2
رد: این ماجرا یک داستان واقعی است
spider جان من هر روز فروم رو چك ميكنم و از مطالب استفاده ميكنم دليل پست ندادنم هم اينه كه چيزه تازه اي واسه گفتن ندارم
موفق باشي
snake_eater- دوست گفتگوی لاک پشتی
- تشکر : 1
رد: این ماجرا یک داستان واقعی است
این شیر از بچگی پیش این خانم بوده، وقتی بزرگ و بالغ شد، خورد و خوراکش انقدر زیاد بود که این خانم از عهده ی مخارج سنگینش بر نمیومد. علاوه بر آن با اعتراض شدید همسایه ها مواجه شده بود.
این دو بسیار بهم وابسته و علاقمند بودند... اما چاره ای نبود جز واگذاری به باغ وحش بعد از مدت ها ، زن به ملاقات شیر رفت و این ویدئو ملاقات این دو را نشان میدهد. و عشق و دلتنگی واقعی آن ها را به تصویر میکشد
http://www.4shared.com/file/253484953/4c379c9f/AmazingHug.html
maryam.m- دوست گفتگوی لاک پشتی
- تشکر : 3
واقع
ممنون مریم جون عالی بود :*
samira- دوست گفتگوی لاک پشتی
- تشکر : 7
رد: این ماجرا یک داستان واقعی است
همین عشق ها هستند کهادم رو به عشق والا می رسونند
من هنگامی کهدر مسافرت بودم هرجا سگیرو میدیدم به ان ها غذا می دادم از قند گرفته تا ماکارونی وبرنج من وقتی طرف ان ها می رفتم همه نگاه میکردن که الان قاز میگیرد ودلی در عین ناباوری(راستش در چند مورد خودم هم ترسیدم ولی چون اعتقاد به محبت داشتم رفتم)و همین کهغذا ریختم خرودن انقدر با هم صمیمی شدیم پس المان یا ایران ندارد
arefkarimzadeh- دوست گفتگوی لاک پشتی
- تشکر : 26
رد: این ماجرا یک داستان واقعی است
دست شما درد نکنه. خیلی زیبا و غم انگیز بود.
Sahra- دوست گفتگوی لاک پشتی
- تشکر : 2